شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خلوتم

صبحانه موردعلاقه‌ام را خوردم؛ تخم‌مرغ آب‌پز، دو سفیده و یک زرده آن هم با نان بربری. علی زنگ زد و با هم کمی حرف زدیم. یک خاطره هست که هر سال روز تولدم برایم تعریف می‌کند. وقتی مامان بیمارستان است بابا می‌آید خانه علی را می‌بیند که بغ کرده نشسته روی پله‌های حیاط. کنارش می‌نشیند و می‌گوید: خواهرت بزرگ میشه جورابات رو می‌شوره. هر سال علی می‌گوید: والا ما توی این چهل سال ندیدیم شما جورابای ما رو بشورید. می‌گویم: من جورابای خودمو هم تا حالا نشستم. باهم می‌خندیدم.  خاطرات زیادی با علی دارم نسبت به مری. برای مری بیشتر مادر بودم تا خواهر و  همبازی. اما برای علی بیشتر از اینکه خواهر باشم شریک جرم بودم و همبازی. یواشکی بستنی قیفی و یخمک و لواشک می‌خریدیم. چرا یواشکی چون بابا می‌گفت کثیف هستند و مریض می‌شویم. توی باغچه شهر درست می‌کردیم؛ خانه‌های گلی با درو پنجره. باهم فیلم جنگی می‌دیدیم و فوتبال. برایم فوتبال و  قوانینش را شرح می‌داد. همین حالا هم وقتی فوتبال می‌بینم کنارم حسش می‌کنم یا فیلم جنگی؛ من و یادش هر دو. رازدار خوبی بودم و او رفیق و همبازی خوبی بود و هست. حالا هم هست. بیشتر از اینکه برادر باشد و نقشش به پدر نزدیک، رفیق است و همراه. شریک است و همبازی. هنوز هم چیزهایی هست که نمی‌خواهم کسی بداند و علی می‌داند.

مامان حوالی ده‌ونیم زنگ زد. مامان هم خاطره تکراری تعریف می‌کند. موقع به دنیا آمدن اصلا اذیتش نکردم. دختری با صورت سرخ و مژه‌هایی بلند به دنیا آمد، مامان می‌گوید. و زنگ می‌زند و تبریک می‌گوید. مری هم زنگ می‌زند و با زبان بچه‌ها برایم یک شعر بلند تولدت مبارک را می‌خواند. تمام شعر را ساکت بودم و دوست داشتنی که از کلمه‌ها سرریز میشد را نفس می‌کشیدم. بعد از بیماری اینطور شده‌ام لحظه‌هایی که دوستشان دارم را نفس می‌کشم چون نفس برایم ارزشمند شد. بیشتر از حواس پنجگانه. تنها همدم روزهای سختم بود، عزیز بود عزیزتر شده انگار. حواس پنچگانه‌ام انگار دقیق کار نمی‌کنند. یا شاید دلم ازشان گرفته. روزهایی که باید کمکم می‌کردند کاری ازشان برنیامده. وقتی می‌خواهم با کیفیت لحظه را زندگی کنم نفس می‌کشم. نه عمیق فقط کنار نفسم می‌ایستم بدون حواس پنجگانه.

برنامه چهل و دو روزه را امروز تعطیل کردم که کمی خلوت کنم. بیشتر کتاب خواندم و نیم ساعتی هم توی پارک پیاده‌روی کردم. اما کار خاصی نکردم. انگار خلوت کردنم هم تغییر کرده یا یادم رفته. نمی‌دانم. عصری با بچه‌ها رفتیم جاده چالوس بستنی خوردیم و برگشتیم. شکر که می‌خورم حالت تهوع می‌گیرم. م می‌گوید قندم بالاست اما نه سنسورهای بدنم خیلی به قند حساس هستند. قند مصنوعی که می‌خورم حالم بهم می‌خورد. برای خودم خریدی نکردم. فردا می‌خواهم چیزی کوچک سفارش بدهم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *