امروز مری یک میکس نوستالژی گذاشت و من کل آهنگ را رقصیدم؛ با چشمهای بسته و باز، چرخان. خواندم با خوانندههاش و رقصیدم. برای و املت درست کردم_ املت قهوهخانهایِ کمروغنِ تند؛ با رقص و آهنگ. بار غم و ناامیدی روی دوشم بود که زانوهام میلرزید و خیلی نمیتوانستم شانههام را بلرزانم. اما همین رقص نصفونیمه با پاهای لرزان و کمی قوز حالم را جا آورد. دیدم میشود با سنگینی غم و بار مسئولیت آیندهی مبهم هم رقصید. شاید نصفهونیمه به نظر بیاید اما واقعا اینطور نیست…..