امروز مری یک میکس نوستالژی گذاشت و من کل آهنگ را رقصیدم؛ با چشمهای بسته و باز، چرخان. خواندم با خوانندههاش و رقصیدم. برای و املت درست کردم_ املت قهوهخانهایِ کمروغنِ تند؛ با رقص و آهنگ. بار غم و ناامیدی روی دوشم بود که زانوهام میلرزید و خیلی نمیتوانستم شانههام را بلرزانم. اما همین رقص نصفونیمه با پاهای لرزان و کمی قوز حالم را جا آورد. دیدم میشود با سنگینی غم و بار مسئولیت آیندهی مبهم هم رقصید.
شاید نصفهونیمه به نظر بیاید اما واقعا اینطور نیست. چون کار راه انداز است چون پل است چون کاتالیزور است چون مسکن است چون افیون است. چیزی که این خواص را دارد نصفونیمه نیست.
یادم بماند امروز را که با پاهای لرزان و بار سنگین رقصیدم، خواندم و رقصیدم. چرخ زدم و با چشمهای بسته بودم؛ الان که فکر میکنم بادبزنم دستم نبود، و هم این مسئله را فهمیده بود که گرگرفتگی توی رقص سروکلهاش پیدا نشد. از چی بود؟ از شادی ترسیده بود یا تحرک اجازه حضورش را نداده بود؟ یا شاید هر دو.