امروز رفتم برای کارهای بیمه سال جدید؛ برای داروهای خداتومنی. کارمند بیمه سلامت با نگاهش اذیتم کرد. نمیتوانستم فکرش را بخوانم اما هر چه بود تیری بود به قلبم؛ سوالهای بیموردش و نگاهش. آمدم خانه و گریه کردم. موهای فرفریام و ابروهای بورم و چشمهای چالم انگار تابلویی است که دست گرفتهام و رویش نوشته: من یک سرطانی هستم. نمیدانم شاید نوشته: من یک نجاتیافته از سرطان هستم. یا شاید نوشته: من یک درگیر سرطان هستم. چیزی نوشته که ثابت نیست. بسته به اینکه چه آدمی به….