امروز رفتم برای کارهای بیمه سال جدید؛ برای داروهای خداتومنی. کارمند بیمه سلامت با نگاهش اذیتم کرد. نمیتوانستم فکرش را بخوانم اما هر چه بود تیری بود به قلبم؛ سوالهای بیموردش و نگاهش. آمدم خانه و گریه کردم. موهای فرفریام و ابروهای بورم و چشمهای چالم انگار تابلویی است که دست گرفتهام و رویش نوشته: من یک سرطانی هستم. نمیدانم شاید نوشته: من یک نجاتیافته از سرطان هستم. یا شاید نوشته: من یک درگیر سرطان هستم. چیزی نوشته که ثابت نیست. بسته به اینکه چه آدمی به تابلو نگاه میکند نوشته عوض میشود. حالم بهتر از قبل شده اما هنوز نگاهها آزارم میدهند. بخاطر گرگرفتگی و عرقی که از سرم راه میگیرد تا پیشانی پایین میآید هم سرما خوردهام. قرص خوردم و ویکس زدم بلکه سرگیجهام بهتر شود.
هیچوقت فکر نمیکردم نگاه میتواند کسی را آزار بدهد. همیشه کلام و رفتار و عمل را قضاوت میکردم اما انگار نگاه را هم باید اضافه کنم.