امروز عصر افتادم توی چاه افسردگی و البته اضطراب. اضطرابش بیشتر بود. اینطور موقعها آنقدر قلبم با ضربهی محکم به استخوانهای قفسه سینهام میکوبد، تند و تند که وقتی به خودم میآیم میبینم که سرم شده بازار مکاره؛ بزرگ و شلوغ. این دومین یا نمیدانم چندمین باری بود که عمق سیاه این چاه را دیدم؛ چشمهام جایی را نمیدید، نفس نداشتم و گوشهای بیرونیام کر شده بود و گوش درونیام داشت از حجم و بلندی گفتگوهای درونیام کر میشد. شروع کردم به راه رفتن. خیلی اثربخش نبود….