امروز عصر افتادم توی چاه افسردگی و البته اضطراب. اضطرابش بیشتر بود. اینطور موقعها آنقدر قلبم با ضربهی محکم به استخوانهای قفسه سینهام میکوبد، تند و تند که وقتی به خودم میآیم میبینم که سرم شده بازار مکاره؛ بزرگ و شلوغ.
این دومین یا نمیدانم چندمین باری بود که عمق سیاه این چاه را دیدم؛ چشمهام جایی را نمیدید، نفس نداشتم و گوشهای بیرونیام کر شده بود و گوش درونیام داشت از حجم و بلندی گفتگوهای درونیام کر میشد. شروع کردم به راه رفتن. خیلی اثربخش نبود اما لااقل میتوانم بگویم برای بیرون آمدن از آن تلاش کردم حتی با اینکه فایده نداشت.
هنوز نمیدانم که چطور میشود این سیاهی همه تن و روح و حواسم را در بر میگیرد و چطور میشود که بیرون میایم. اگر زمانش را بدانم فکر میکنم هم توقعم از خودم کمتر میشود و هم اینکه امیدم به بیرون آمدنم بیشتر.
مری که از سرکار آمد و حرف زد و حرف زد کمی فیلتر گوشهام آب شدند و صداها برایم ملموس شدند.
گرگرفتم. ادامه نمیدهم تا گرما فروکش کند، برمیگردم.
دارم تمرین روزانهنویسی میکنم. وقتی به این فکر میکنم که این نوشتهها قرار است در آینده چیزی را به خودم یادآوری کنند و قرار نیست جایی منتشرشان کنم کمتر خودم را سانسور میکنم و چه کیفی میدهد نوشتن.
این هفته تکلیف کلاس ناداستان یک سفرنامه بود که من ننوشتم. دوست نداشتم سفرنامهنویسی را امتحان کنم و تلاشی هم برایش نکردم. انگار بچههای کلاس هم دوست نداشتهاند چون تا همین ساعت فقط یک متن توی گروه کلاس گذاشته شده.
فردا جلسه آخر این ترم است و من از همین حالا منتظر ترم بعد هستم. امیدوارم اگر ترمی هست که هست که اگر نبود این ترم پسوند مقدماتی نداشت هرچه زودتر برگزار شود.