حوالی نه صبح با سبکشدن پلکهام اصرارم لباس تن مادرم کرد که برویم آرایشگاه؛ بیوقت. برای خوابیدن سنت خودم را داشتم؛ با بالشهای طبی و سنتی، لحاف مخملی جهیزیه مادرم نرم میخوابیدم. سنتم کار نمیکرد؛ از شبی که عصرش جواب پاتوبیولوژی سرطان را کوبیده بود توی صورتم طوری که لبخندم هم محو شده بود. باید روز عمل دوم را تعیین میکردم و انکولوژیستی پیدا میکردم که جای خوبی از شهر باشد و خوشاخلاق چون در چند سال آینده بیشتر از هرجایی باید دکتر میرفتم و این بین….