شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

لبخندی به رنگ بابونه

حوالی نه صبح با سبک‌شدن پلک‌هام اصرارم لباس تن مادرم کرد که برویم آرایشگاه؛ بی‌وقت. برای خوابیدن سنت خودم را داشتم؛ با بالش‌های طبی و سنتی، لحاف مخملی جهیزیه مادرم  نرم می‌خوابیدم. سنتم کار نمی‌کرد؛ از شبی که عصرش جواب پاتوبیولوژی سرطان را کوبیده بود توی صورتم طوری که لبخندم هم محو شده بود. باید روز عمل دوم را تعیین می‌کردم و انکولوژیستی پیدا می‌کردم که جای خوبی از شهر باشد و خوش‌اخلاق چون در چند سال آینده بیشتر از هرجایی باید دکتر می‌رفتم و این بین موهام را هم می‌تراشیدم.

پیامد بهانه گرفتنم برای نگه‌داشتن موهام قبل از شروع درمان زنده‌ها از مادرم گرفته تا نزدیکانِ دور پشتم ایستادند که موهاشان را کوتاه می‌کنند؛ اما کمِ بهانه‌‌ام بودند. شیمی‌درمانی جلسه اول را تحمل کرده‌بودم با موهای کوتاه نکرده. می‌گویم تحمل چون در سرطان از فاصله بین تشخیص تا شروع درمان فاصله‌ای نیست، بیمار پذیرفته یا نپذیرفته با درمان طاقت‌فرسا دست‌به‌یقه که نمی‌شود هیچ باید تلاش کند روحیه‌اش را هم حفظ کند و بالا نگه دارد. هیچ‌وقت نفهمیدم این بالا که می‌گفتند کجاست. موهای دانه‌درشت و مشکی‌ام را باید می‌دادم دست ارایشگری که بی‌فضولی منتظر لبخند و کلامی نباشد. بلد نبودم چطور با قسمتی از زیبایی زنانه‌ام وداع کنم حتی با اینکه می‌دانستم موقت است. وداع‌کردن دیدن می‌خواست بلدبودن و تجربه می‌خواست، دیده بودم اما تجربه نشده‌بود. حتی زمانی که مرگ در لباس رعدوبرق شکیل و ترسناک میم را همراهش برد هم بلد نشدم.

بهتِ بیماری هیئت ترسناکی بود که هر روز غروب علم می‌شد و با تکان‌دادن موهاش غم از دست‌دادن موهام و بیخوابی را زور بازویش میکرد تا سنت خوابم را بهم بزند. سفارش جراحم به خوردن لورازپام پلکهام را سنگین می‌کرد اما اسمش خواب نبود. نجوا می‌کردم با خودم: ” قبل از اینکه موهات مثل تره‌های نازک باغچه‌ی خیس با دو انگشت سبابه و شست بدون زور دربیایند باید کوتاهشان کنی.” می‌گفتند این تصویر همان روحیه‌ای که نمی‌دانم بالای کجا است را پایین می‌آورد. پایین کجا نمی‌دانم. منزجز بودم از اینکه موهام روی بالش و روی شانه‌هام پهن می‌شدند. اما هنوز توان خداحافظی و ادامه‌‌دادن مسیر را با چهره‌‌‌ای غریبه نداشتم.

برف و ارایشگرها چه می‌دانستند کسی برای نوسان‌نکردن روحیه‌اش بین بالاوپایین هرجور شده باید موهایش را کوتاه کند. توی خیابان و روی سرسر یخ‌وبرف آرایشگاهی پیدا کردم که باز باشد. روی صندلی که نشستم در جواب آرایشگر تا پرسید چه مدلی می‌خواهی کلمه ماشین را بدون فعل و لبخند ادا کردم؛ لبخند نداشتم بزنم. ماشین که گفتم چشم‌هام توی اینه دنبال مادرم گشت، شاید آخرین لحظات بی‌بهانه می‌شدم. پشت سرم بود، کنارش میم با کله‌ای تیغ‌زده به لبهام زل زده بود. خبری از بُهت بد هیکل و لج‌درار نبود. مُرد‌ه‌ها هم آمده بودند کمک تا اندازه بهانه‌ام جور شود. همان تصویری که دیشب موقع سنگین‌شدن پلک‌هام دیده بودم و صبح با تعجب از خودم پرسیده بودم چرا کچل؟ میم یک هایلایتر دارد؛ زرد. مواقع بحران روی شی‌ای یا اتفاقی را رنگ می‌زند تا ببینمش. اینکه کسی در دنیایی دیگر حواسش به احوالاتم هست دل‌قرص و دلگرمم می‌کرد. بعد از مردنش اولین بار رنگ هایلایترش را وقتی هیچ درمان پزشکی، متافیزیکی و دینی نتوانسته بود قفل دهانم و قلبم را که سوگ نبودنش زده‌بود باز کند دیدم. گل بابونه‌ای تازه و جوان را گذاشته بود بین سبزی‌های خورشتی مامان تا لبخندم رنگی شود. اتفاقی که روحیه‌ام را بالا برد. همان موقع هم نمی‌دانستم روحیه‌ام کجای پایین است اما قفل‌ها باز شده بودند.

آرایشگر ماشین ریش‌تراش نداشت قیچی دست گرفت بود و در جواب من که می‌گفتم کوتاهتر هن‌هن‌کنان با قیچی بی‌تجربه کار ماشین ریش‌تراش را می‌کرد. جوابش که گفت حیف این موها را با لبخند زرد دادم؛ از سر قوت‌قلب و دل‌قرصی. بی‌بهانه شده بودم. تصویر توی آینه زور آدم‌‌های زنده و مرده پناهم را نشانم داد که بیشتر از بُهت بیماری بود. منتظر شدم کارم تمام شود تا با لبخند رنگی، روحیه کمی بالا و با چهره‌ی جدید مسیرم را ادامه بدهم.

(این ناداستان برای مجله‌ی ناداستان نوشته شده بود اما انگار از چاپ این شماره منصرف شده‌اند، خواستم این نوشته جای ثبت شود.)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *