شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

مهر ۲۲, ۱۳۹۸ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

نسیم دست بر گردن دخترک چشم سیاه انداخته این روزها یار غار شده‌اند در گوشش نجوا می‌کند و بعد با صدای بلند می‌خندد صدایش گوش لحظه را پر می‌کند لحظه با عصبانیت فریاد می‌کشد: آرام تر گوشم کَر شد! نسیم با نگاهی سرشار از تمسخر و فخر به لحظه گوشزد می‌کند: ناراحتی ندارد! کسانی که رفتنی هستند حق اعتراض ندارند. رفتنی! بنشین بر مرکَبَت و برو… نسیم دست از گردن دخترک برمی‌دارد و در اتاق می‌چرخد، روی کتابِ باز نشسته بر تختش و گل‌های آبی و صورتی….