نسیم دست بر گردن دخترک چشم سیاه انداخته این روزها یار غار شدهاند در گوشش نجوا میکند و بعد با صدای بلند میخندد صدایش گوش لحظه را پر میکند لحظه با عصبانیت فریاد میکشد: آرام تر گوشم کَر شد! نسیم با نگاهی سرشار از تمسخر و فخر به لحظه گوشزد میکند: ناراحتی ندارد! کسانی که رفتنی هستند حق اعتراض ندارند. رفتنی! بنشین بر مرکَبَت و برو… نسیم دست از گردن دخترک برمیدارد و در اتاق میچرخد، روی کتابِ باز نشسته بر تختش و گلهای آبی و صورتی….