نسیم دست بر گردن دخترک چشم سیاه انداخته
این روزها یار غار شدهاند
در گوشش نجوا میکند
و بعد با صدای بلند میخندد
صدایش گوش لحظه را پر میکند
لحظه با عصبانیت فریاد میکشد:
آرام تر گوشم کَر شد!
نسیم با نگاهی سرشار از تمسخر و فخر به لحظه گوشزد میکند:
ناراحتی ندارد!
کسانی که رفتنی هستند حق اعتراض ندارند.
رفتنی!
بنشین بر مرکَبَت و برو…
نسیم دست از گردن دخترک برمیدارد و در اتاق میچرخد،
روی کتابِ باز نشسته بر تختش و گلهای آبی و صورتی قالیاش عطر پاییز میریزد.
غبار چراغ را پس میزند
پرده اتاق را میرقصاند
و بیرون میرود.
میرود توی تراس
مینشیند روی عطر لباسهای نمدار طناب و با آن تاببازی میکند
خودش را شبیه بچهها هل میدهد
تاب بازیاش عطر لباسها را در تراس میریزد
و از درِ باز تراس
سرازیرش میکند به اتاق
و جانِ دخترک چشم سیاه.
و
دخترک که کنار در تراس نشسته و فقط دیوانگیهای نسیم را تماشا میکند.
گوشه لبش لبخند ایستاده،
تمام قد.
نسیم این بارمیآید و مینشیند روی دامن گلدارش
میشمارد
گلها و رنگهایشان را
دست روی گلها که میکشد عطر یکبهیک گلها جان میگیرد
و زنده میشود
میایستد لبخند
گوشه لب نسیم هم.
خودش میداند حضورش همه جا میتواند معجزه کند.
در هم میآمیزند
تمام تراس و اتاق پر میشود از عطر گلهای دامنش
چشمان سیاه دخترک میچرخد که معجزه نسیم را تماشا کند،
میبیند دست در کمر هم میرقصند
نسیم و عطر گلهای دامنش
رقصی مسحور کننده!
یکی دست در کمر و یکی بر شانه
پای میکوبند
میخوانند
میخندند
خندههای مستانه
از آنها که گوش لحظه را کَر میکند
خبری از اعتراض نیست
دخترک به نسیم میگوید:
صدای اعتراض لحظه را نمیشنوم!
نسیم نگاهش را به چشمان دخترک میدوزد و زیر لب میگوید: رفتنیها اگر بدانند رفتنی هستند اعتراض نمیکنند،
اعتراض برای ماندنیها معنا دارد.
تو با ما همراه نمی شوی؟
نسیم از چشمان دخترک می پرسد و از دخترک.
می ایستد،
تمام قد،
دخترک و لبخندش
پا میکوبند،
می خوانند.
رفقایش دورهاش میکنند
و دست میزنند،
او هم خندههای مستانه سر میدهد
بدون ترس از اعتراضِ لحظه
و با خودش میگوید رفتنیها حق اعتراض ندارند..