بارانی بود امروز و من بیحوصله اما نشستم و کمی جزوه جستار را ورق زدم و سوالی که میخواهم جواب بدهم را نوشتم. موقعیتهایی که توی زندگی با این سوال مواجه شدم را لیست کردم که سرفرصت بنشینم و صحنهشان کنم؛ آن هم با تکنیکهای بازیابی خاطره.
دوست دارم جستار را به کلاس برسانم، میدانم اگر پای کار بنشینم توی یک نشست نسخه اول را میتوانم بنویسم؛ نسخه اول نصف راه است اما واقعا دستم به هیچ کاری نمیرود؛ هیچ کاری. امروز نشستم شش قسمت یک سریال آبکی ایرانی را دیدم. انگار کمی از بیحوصلگیام فاصله گرفتم. چرا که نه!
انگار بخاطر این از جواب دادن به سوال جستار طفره میروم که هنوز برایش جوابی پیدا نکردهام یا شاید نمیخواهم بهش فکر کنم. اینها میتوانند دلایلی باشند که سمت نوشتنش نمیروم. میدانم اگر این جستار را بنویسم کمی از بیحوصلگیام لابهلای بازنویسهاش گم میشود و ته کار کمی حالم جا میآید. میدانم. اما سمت دفترودستکم نمیروم.