چند روزی هست که شش کیلوی اضافه وزنم روی اعصاب و روانم است. چرا؟ سال 96 هم اینطور وزنی را اضافه کرده بودم اما با ورزش آوردمش پایین. اینکه این وزن زیادی از پیامد نقطهویرگول است اذیتم میکند. چه احساساتی را دارم تجربه میکنم؟ از بدنم خشمگینم که سنگین و لَش شده. اینکه هیچ راهکاری برای کاهش این وزن ندارم عصبیام میکند. تغذیهام تغییری نکرده، هم بخاطر قرص تپش قلب است و هم جابجایی هورمونها که خودخواسته دستکاریشان میکنیم. قرص قلب را میترسم کم کنم و حملههای گرگرفتگی برگردند و قرص نقطهویرگول را هم تا چهار سال آینده نمیتوانم کاریش کنم.
یوگا روزی نیم ساعت و پیادهروی روزی سیوپنج دقیقه میتواند کاری کند؟ باید منتظر نتیجه بمانم.
توی خانه پیادهروی میکنم. وقتی بیرون میروم و گرگرفتگی سر میرسد پیشانیام خیس عرق میشود، نگرانی از سرماخوردگی نمیگذارد بیرون بروم نمیدانم شاید بهانه است که پلهها را پایین نروم و توی پارک محل پیادهروی کنم. پارکی که دوست ندارمش. مخمصه پلهها، یا فضای دوستنداشتنی پارک، یا دانههای عرق پیشانی و یا دردهای لگن نیمهشب؛ کدام دلیل بیرون نرفتنم است؟
چند شبی هست که میتوانم روی دست چپ بخوابم؛ بعد از یک سال و چهارده روز. گرفتگی ماهیچههای پشتم باز شده یا عصبهاش ترمیم شده یا هرچی که هست آنقدر موقع خواب و روی دست چپ به قرار و آرام میخوابم که انگار توی آغوش خودم خوابیدهام. بله میشود آدم توی بغل خودش بخوابد. عصر که میشود لحظهشماری میکنم تا وقت خواب برسد و روی دست چپم بخوابم. صبحها زیر بغلم مایع لنف جمع میشود اما با دوش صبح تخلیهاش میکنم.
امشب جلسه اول کلاس با محمد طلوعی است. از دیشب مدام این کلاس را به خودم یادآوری کردهام و ذوق کردهام.
کلاس را شرکت کردم و چقدر کیف کردم. گفت آخرین ناداستانی که خواندید را بگویید و منِ هول یادم رفت بگویم همزمان دارم چند تا میخوانم و فقط جنگ چهره زنانه ندارد را نام بردم. قرار است برای جلسه آینده یک متن ۲۰۰ کلمهای بنویسیم.