شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خیاطِ عطرِ لحظات

به ساعت نگاهی انداختم. خیلی وقت است که ساعت‌هایم عقربه ثانیه گرد ندارد. به دیوارهای اتاقم هیچ ساعتی آویزان نیست. و اگر بنا باشد بخرم حتما ساعتی بدون عقربه شمار می‌خرم.  اگر می‌شد ساعتی اختراع کنند که هیچ عقربه‌ای نداشته باشد من اولین مشتری آن بودم. حرکت عقربه‌ها مُشوشم می‌کند حتی اگر  صدا نداشته باشند. یکی از دوستانم گفت ساعت دیجیتالی علاج درد توست. ولی نه، با تغییر هر ثانیه ۲۳٫٫٫٫۲۴٫٫۲۵٫٫٫ هنوز همان اضطراب به سراغم می‌آید.

_ مشکل کار من کجاست؟ چرا از گذار لحظات در هراسم؟ چرا اصلا با ساعت میانه‌ای خوبی ندارم.

_ چون حالت خوب نیست. حالت را توصیف کن.

_ نمی‌دانم چطور توصیفش کنم. احساس می‌کنم اینجایی که هستم جای غلطی است.

_تو واقعا نمی‌دانی چه حسی داری؟! فقط یک کلمه بگو.

_نمی‌توانم.

_ تو در همین گذرلحظات که می‌گویی در اضطرابشان هستی چه می‌کنی؟

_ زندگی می‌کنم! درست مثل همه آدم ها.

_ تا تعریف تو از زندگی چه باشد!

_ بیدار می‌شوم. غذا می‌خورم. حرف می‌زنم. کار می‌کنم. تفریح می‌کنم. فیلم می‌بینم. کتاب می‌خوانم. می‌نویسم. با دوستانم معاشرت می‌کنم. می‌خوابم. هر آنچه دیگران به آن زندگی می‌گویند من انجام می‌دهم.

_ آهان! دیگران.. چرا دیگران؟

_ چون زندگی کردن چیزی است همه دارند تجربه می‌کنند . الگو هم نگیریم چون با آنها زندگی می‌کنیم در الگوی آنها قرار می‌گیریم و زندگی ما رنگ و بوی الگوی آنها را می‌گیرد. خواه ناخواه در جایی در مسیر همسو می‌شویم.

_ درست می‌گویی. اما چیزی که اول تو گفتی این نبود.

_بله. من گاهی در زندگی کردن درمی‌مانم. نمی‌دانم چطور زندگی کنم. با خودم می‌گویم دیگران چه می‌کنند که دارند زندگی‌شان را پیش می‌برند و چرا من نمی‌توانم. کمی روتین زندگی‌شان را زیر ذره‌بین می‌گذارم و همان کارم می‌کنم.

_خوب؟ حالت چطور می‌شود؟ از درماندگی خارج می‌شوی؟

_ تا حدودی بله، چرخ زندگی‌ام شروع به چرخیدن می‌کند ولی حالم خوش نمی‌شود.

_می‌دانی چرا؟

_ نه!

_ خوب حالا این سوال مرا جواب بده که از بین کلمات خودت جوابت را بگیری. از کجا معلوم همان آدم‌ها که درالگویشان غرق هستند حالشان خوب است که تو حالت خوب شود؟

_درست است. بسیاری از آنها حالشان خوب نیست.

_چون همان آدم‌ها هم در الگو برداری به دست آدم کناری خود نگاه کرده‌اند و الگوی آنها را برداشته‌اند.

_ ممممم…. بله درست است.

_ آدم‌ها موجودات منحصربفردی هستند. الگوی زندگی آنها هم باید منحصربفرد باشد. درست مثل خودشان. اگر چنین شود …

_ خوب درست می‌گویی ولی خوب چطور می‌شود این الگو را پیدا کرد. چطور می‌شود طرح آن را ریخت و آنرا اجرا کرد؟

_هر آدمی در اولین مرحله از طرح ریزی برای زندگی‌اش باید خودش را خوب بشناسد. خُلق وخُویش، عاداتش، کردارش و تمام باورهایی که از طُرق مختلف به زندگی‌اش پا گذاشته‌اند. این کار به زمان زیادی نیاز دارد. چرا تویی که می‌خوای چرخ زندگی‌ات بچرخد و حالت خوب باشد وقتی را می‌گذاری که الگوی زندگی دیگران را بشناسی؟ همان وقت را بگذار و خودت را بشناس. منتها باید این نکته را مد نظر داشته باشی که برای خودشناسی باید قاضی ذهنت را در یک چهاردیواری برای مدتی طولانی حبس کنی. چون در مسیر خودشناسی به قضاوت کردن نیازی نداری. چون همان قاضی سنگ جلوی راهت می‌اندازد. خودت را دراحوالات مختلف مشاهده کن. از تنت بیرون بیا و دست به چانه خودت را در همین مسیری که می‌گویی از دیگران الگو برداری کرده‌ای مشاهده کن. تا مدتی همین کار را باید انجام بدهی.

سکوت عطری شد و آمد نشست بینشان.

_ بعد از مدتی که خودت را مشاهده کردی احساساتت را تشخیص بده و برای هر کدام از آنها اسم مناسبشان را پیدا کن. اینکه مثلا وقتی صبح‌ها زود از خواب بیدار می‌شوی چه حسی داری؟ اسم احساس را پیدا کن و آنها را یک به یک یادداشت کن.

سپس لیستی از کارهایی که احساسات مشترک در تو ایجاد می‌کنند را تهیه کن. مطمئنا چند لیست طولانی خواهد بود. در این مسیر چه بسا خیلی از باورهای تو زیر سوال برود. اینجاست که متوجه می‌شوی باورها باید بر اساس  مشاهده و تحقیق شکل بگیرند نه اینکه به تو دیکته شوند.

_خوب؟

_ حالا بر اساس همین لیست  کارها طرح الگوی زندگی‌ات را ترسیم کن و آرام‌آرام آنرا اجرایی کن. در بین مسیر مطمئنا بارها به رویه زندگی قبلی‌ات سرک می‌کشی یا دلت برای عادت‌ها و باورهای قدیمی‌ات تنگ می‌شود. نباید به مسیر قبلی بازگردی. اگر به جاده خاکی زدی هوشیار شو و دوباره به مسیرت برگرد.

تو خیاط لحظات زندگی‌ات می‌شوی.

لحظات همان لحظاتی که تو از گذارشان واهمه داری همگی لُخت هستند. اساس کار جهان همین است که لحظات لخت را دراختیارتان قرار دهد تا شما بر آنها لباس بپوشانید. لباس‌هایی با طرح‌هایی که خودتان زده‌اید و با انتخاب خودتان رنگ و نقش به آنها ریخته‌اید. لباسی که می‌دوزید و بر تن لحظات می‌کنید حتی می‌تواند عطر هم داشته باشد. عطری با رایحه احساسات. در همان لحظه که در حال دوخت لباس هستید عطری بر آن می‌پراکنید . همان احساساتتان در خَلق لباس می‌شود عطرش. مثلا تو وقتی یوگا می‌کنی، می‌نویسی و یا هیچ کاری نمی‌کنی چه احساساتی داری؟

_ لذت، شعف و غبطه.

_ همین احساسات عطری هستند که بر لباس‌ها و لحظه‌ها می‌پاشی.

کارشما علاوه بر طرح زدن الگو و دوختن، عطر زدن به لباس هم هست. عطری که لحظات را در برمی‌گیرد. چنین کنی لحظات زندگی‌ات را با لباسی که خودت طرح زده‌ای بدرقه می‌کنی و با عطری که خودت بر آنها زده‌ای به یاد می‌آوری. عطر لباس‌هایت بر تن لحظات جا خشک می‌کند. می‌شود جزئی از لحظات. و تنها به لباس‌ها تعلق ندارد.

این عطرها هستند که بعد از گذشت سالها از دوخت لباس بر تن لحظه و گذارش به یادتان می‌آید. چه بسا اصلا لباس و طرح و نقشش به یادتان نیاید اما در تداعی‌ لحظات احساساتتان به یادتان می‌آورد که زمانی بر شما چه گذشته است.

حالا مسئولیتت زیاد می‌شود. باید عطر تن لحظاتت را هم ثبت کنی.

_مگر می‌شود؟

_بله. در واقع شما با ثبت لحظه داری عطر لحظه‌ها را ثبت می‌کنی نه خود لحظه را. لحظه‌هایی می‌آیند لخت و بی‌لباس هستند و چیزی برای ثبت کردن ندارند.

_ به چه علتی این کار را انجام دهم؟

_ تویی که الگوی زندگی‌ایت را پیدا کرده‌ای. تویی که حالت خوب است. مسئولیت داری به تمام آدم‌هایی که می‌توانی بگویی که آنها هم  می‌توانند الگوی زندگی‌شان را پیدا کنند. با استشمامم عطر لحظاتت امید را در دل آنها زنده کن. نور را بتابان تا آنها هم در دل تاریکی زندگی‌شان امید را پیدا کنند، نور درونشان را پیدا کنند.

_ کلمات ردوبدل شده بین خودمان را ثبت کردم. برای روزی که به جاده خاکی زدم، روز مبادا.

 

***

 

_این روزها در حال دوختن لباسی با طرح و رنگ دلخواهم بر تن لحظات در حال گذار هستم.

لذت طرح زدن، دوخت لباس بر تن لحظه و پاشیدن عطر بر لباس و لحظات یک لذت دارد و پراکندن آن بر تن لُخت کلمات برای انتشارش با آدم های دیگر لذتی متفاوت.

کلمه‌ها هم مانند لحظات موجودات لُختی هستند که با طرح زدن و دوختن لباس بر تنشان و پاشیدن احساسات بر آنها می‌توان مانند لحظات تصاحبشان کرد و عطر و نوایشان بخشید.  لباسی که دارم بر تن لحظه‌ها و کلمات می‌دوزم بدون نقص نیست. ولی خودم برای آن زحمت می‌کشم. می‌توانم آن را روز‌به‌روز و لحظه‌به‌لحظه بهبود دهم.

_ ببین! لباسی که بر تن لحظاتت دوخته‌ای می‌رقصد. نوا را می‌شنوی؟ این نوا را عطری که بر آن پاشیده‌ای می‌نوازد.

احساسات نواختن موسیقی را ماهرانه انجام می‌دهند.

لحظات رقصان از تو دور می‌شوند و موقع ترکشان عطرشان چنان مسحورت می‌کند و بر جانت می‌ریزد که گاهی از توصیفش ناتوان خواهی بود.

نیاز نیست هر چیزی را توصیف کنی گاهی اتفاقاتی میفتد که تو فقط قرار است از آنها لذت ببری و نباید بخواهی که آنها راتوصیف کنی. تقلای بی‌موردی است اگر عزم ثبت آنها را کنی.

سکوت و نوا در هم می‌پیچد.

_ولی من می‌خواهم عطر لحظات و لباس‌ها و لحظات را با دیگران به اشتراک بگذارم. اگر نتوانم توصیف کنم چطور این کار را کنم؟

_ با نوای عطر لحظات

برقص

بخند

شادی کن.

کسی که تو را دراین حال و هوا ببیند عطر لحظات زندگی‌ایت به مشامش می‌رسد و تو مسئولیتت را انجام داده‌ای.

عطر لحظاتت گاهی در چشم‌هایت

صدایت

قلمت

و  گاهی هم در رقص و پایکوبی‌ات عیان و سرریز و البته به لحظات آدم‌‌‌های اطرافت پاشیده می‌شود.

 

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *