شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

عینک نزدیک‌بین

امروز با مامان و بابا رفتم عینک انتخاب کردم. عینک نزدیک‌بینی. نمی‌توانم روی چیزی که می‌خوانم چشم‌هام را نگه دارم. انگار عدسی چشم‌هام یادشان رفته چطور خطوط را روی هم می‌انداختند و تصویر واضح می‌دادند. خطوط اطراف شی یا کلماتی که دست می‌گیرم ثابت نمی‌ماند. انگار توی دستم تکان می‌خورند. وقتی اینطور می‌شود عقب یا جلو می‌برمش تا واضح بشود. کمی کارم راه می‌افتد اما بعد از چند دقیقه خسته می‌شوم و بعد عصبی و کتاب یا شی را کنار می‌گذارم.

حالا دوتا عینک دارم. پیر شده‌ام؟ به نظر خودم بله. تا قبل از نقطه‌ویرگول سی‌ونه ساله بودم اما چهره‌ام سنم را کمتر نشان می‌داد، خودم هم این سن را قبول نداشتم، حوالی سی خودم را تصور می‌کردم. حالا فکر می‌کنم ده سال بیشتر از چهل را دارم؛ با دست و پا درد و کرختی‌شان و حالا چشم‌هام.

می‌شود اتفاقی بیفتد که آدم از رویای جوانی به توهم پیری برسد. اگر بخواهم حساب کنم ده سال قبل از چهل و ده سال بعد از چهل. با سرطان بیست سال پیر شده‌ام. اینکه با مکافات از پله‌ها بالا می‌آیم و اینکه جان می‌کنم تا نشست و برخاست کنم و اینکه چشم‌هام از دیدن کلمه‌ها خسته می‌شوند اسمش پیری نیست؟ اگر نیست اسمش چیست؟ شاید بتوانم کلمه‌ای برایش بسازم. چطور بوده که زمان جنگ جهانی دوم کسانی بوده‌اند که کلمه سرهم کرده‌اند. حتما که نباید کسی زبان‌شناس باشد برای کلمه ساختن. من هم می‌توانم برای این بودنم، موقعیتم، سنم و شرایطم اسمی بگذارم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *