شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خیال در جان آرزو می‌دمد

دلش می‌خواهد سفر کند. با خیال.

خیال را صدا می‌زند.

می‌بیند که نشسته روی قفسه کتابخانه‌هایش

_ نیازی نیست صدایم کنی، من همیشه همراهت هستم.

_خوب آدم گاهی دلش می‌خواهد کسی را که دوست دارد صدا بزند.

بعد از اتفاقی که سال های دور تجربه کرده، فهمیده که تا می تواند باید کسانی که دوست دارد را با اسم صدا بزند. بلند، یا نجواکنان. چون معلوم نیست که  آیا فرداهایی هستند که عزیزانش را صدا بزند، که آنها جوابش را بدهد؟!

_ امروز می‌خواهی مرا در آسمان کدام سرزمین به پرواز درآوری!؟ آماده‌ام. کوله بارم را بسته‌ام. واقعیت را دست به سر کرده‌ام.

_می‌خواهیم امروز به یک سرزمین آشنا برویم. جایی که هرکس هر آنچه آرزو کند و بخواهد در دم پدیدار می‌شود.

_ چقدر عجیب؟ به طور حتم حیاتی در آن سرزمین نیست،هست؟!

_ این سبک و سیاق زمینی‌هاست که طلب می‌کنند آنچه می‌خواهند بدون توجه به اطرافشان. موجودات آن سرزمین چیزی نمی‌خواهند که به خودشان، اطرافیانشان و سرزمینشان آسیب بزند.

_  سوار بال‌های من شو. محکم خودت را نگه دار.

او را بر دامنه تپه‌ای پر از گل‌های رنگ‌رنگ فرود می‌آورد. از بال‌های خیال جدا می‌شود و پا بر زمین می‌گذارد. تنه پیر درختی بر روی تپه توجهش را جلب می‌کند. مراقب هست که گل­ها را له نکند. می‌رود زیر درخت بنشیند و نگاهش را روی منظره پیش رویش بچسباند.

_ ما زیاد نمی‌توانیم اینجا بمانیم می‌دانی که واقعیت از اولین فرصت استفاده می‌کند و ما را به درون می‌کشاند. در سرزمین خودت منظره‌هایی برای لذت بردن هست. اینجایی که آرزو کنی. بخواهی. بخواه…

در چشم‌های خیال زل زد .

_ ترس برای چه؟

_ می‌ترسم بخواهم و آرزویم برای این سرزمین تاریکی به همراه آورد.

_ (لبخند) آرزو کن! وقت نیست..

در دلش عشق و صلح درونی می‌خواهد، که بعد آن آرزوی بجا کند.

تمام اسلحه‌های دنیا نابود شود.

تمام دیکتاتورهای دنیا مجسمه سنگی شوند وسط بزرگترین میدان شهر نصب شوند.

دلش آهنگ‌های شاد خواست

رنگ و رقص و پایکوبی

خنده‌ و بازی کودکان  را

جنگل‌ها سبز و رودها جاری بمانند

به جانشان نیفتد

هیچ آتشی و قحطی

تمام این کلمات مانند واگن‌های قطاری سریع از ذهنش عبور می‌کنند.

_ اینها که دعاست. خلق کن !

_ واقعا چیزی به ذهنم نمی‌آید. چون همیشه به من گفته‌اند نمی‌توانی.نمی‌شود. صلاح نیست. صبر کن. اگر هم نگفتند خودم به خودم گفتم:

نمیتوانی

نمیشود

صلاح نیست

صبرکن.

به خودم که آمدم دیدم  دیگر آرزوی چیزی را ندارم.

چون دیگر از شنیدن این جمله خسته شده بودم.

شده بودم آدم بی‌آرزو

‌ بی‌امید

و بی ‌لبخند

با قلبی تهی از شادی و عشق.

بارها از خودم پرسیده‌ام مگر می‌شود خالق موجودی را خلق کند بعد تنها رهایش کند میان چالش‌های عجیب و فراوان، آن هم بدون هیچ توانایی!؟ ما آدم‌ها وقتی وسیله‌ای را اختراع می‌کنیم اولا می‌دانیم کجا قرار است به کار گرفته شود.  در قدم بعدی چالش‌های پیش رویش را پیش بینی می‌کنیم.  و در آخر دستگاه را برای روبرویی با هر کدام از آنها آماده می‌کنیم. و حتی بعد قرار دادنش درمحیط آن را دنبال می‌کنیم که اگر مشکلی برایش پیش امد اصلاحش کنیم یا آن را ارتقا دهیم. خالقی به این بزرگی با جهانی به این وسعت و هوشمندی مگر می‌شود انسان را تنها و بدون داشتن توانایی رها کند؟!

به هق هق افتاد طوری که نتوانست حرفش را ادامه دهد..

خیال نشسته و سر صبر گوش شده است.

_ حالا اینجایی که بخواهی. فکر کن…

تق تق..

_ انگور کشمشی می‌خوری؟

این بار روی دست‌های مادرش نشسته و بر در اتاق کوبیده است.

به دست‌هایش نگاه می‌کند.

واقعیت نشسته روی خوشه انگور. پا روی پا

و با لبخند موزیانه

و دست به سینه.

_ فرصت می‌خواهم. برای اینکه بدانم چه می‌خواهم، که خودم را سرشار از عشق و شهرم و سیاره‌ام را سرشار از نور کنم. خطاب به خیال گفت.

اما خیال نیست

می‌گردد

نیست

جایی که واقعیت باشد

خیال جایی ندارد.

انگور کشمشی،

صدای مادر،

همین صدای خواننده که روی کلمات ریخته است،

ملودی‌هایی رقصان در هوای جانش

فرش رنگ‌رنگِ زیر پایش

هوای پر از پاییز پشت پنجره

نور سفره‌ای کف اتاق

واقعیت خودش نمی‌داند

که خیال را با بعضی کارهایش صدا می‌زند

فکر می‌کند اگر می‌دانست حتما چاره‌ای می‌اندیشید.

_ واقعیت!

بدان

که

تو

خودت مجوز ورود خیال و رویا را می‌دهی

دهن کجی‌ات به خودت برمی‌گردد.

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *