شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

مهمان ناخوانده‌ای نشسته بر روزگار شهر

_خواستم از احوالات این روزهای سرزمینم بگویم.
احساس کردم تارهای صوتی‌ام بهم گره خورده‌اند و صدایی از آنها در نمی‌آید.
انگشتانم سرد شدند به طوری که نوکشان را احساس نمی‌کردم.
واقعا دلم می‌خواهد از حال خوب حرف بزنم.
از وصال و نیکی بنویسم.
از خنده‌های مستانه‌ای که از شادی گوش کوچه‌ها و خیابان‌ها را کر کند.
از رقص و پایکوبی بگویم که تن لحظه‌ها را نوازش می‌دهد
از عشقی که سرور شده و در چشمان مردمان سرزمینم قد علم کرده است..
از شور زندگی بگویم که از دست‌هایشان بر امور روزمره زندگی‌شان می‌ریزد، همین یعنی بجاترین جای جهان ایستاده‌اند.
از بزم و شادی بگویم که در جان مردمان همیشه و همه جا برپاست.
آتش‌بازی جانشان که در چشم‌هایشان ریخته و آنها هم آن را به لحظات و آدم‌ها و اتفاقات می‌پاشند.
از شوق زندگی بگویم که در دست‌های کودکان سرزمینم قلم رنگارنگ می‌شوند و آنها رنگ را بر نقاشی‌های دفترشان، بر دیوارهای شهر و بر آینده سرزمینمان جاری می‌کنند.
و سرودی از مهربانی بخوانم.
که از جان کشاورزان این مرزوبوم به دست‌هایشان و زمین‌های بایر روح می‌دهد که سرزمینم سبزتر و پابرجاتر بماند.
در چنین سرزمین د ش م ن وجود ندارد. ترس نیست. اندوه خانه‌ای ندارد. فقر مدت‌هاست که رخت بسته و رفته است. خشم از کلماتی است که منسوخ شده است، چرا چون خیلی وقت است که از آن استفاده نکرده اند. سالهاست ناامیدی‌شان را در چاهی عمیق می‌اندازند و به زمین می‌سپارند.
کسی در سرزمینم جرات ندارد کسی را حصر کند.
به مرزهای سرزمینم و البته آدم‌ها تجاور کند. تجاوز کلمه است که سالهاست از دایره واژگانمان حذف شده است. کسی نمی‌تواند به مردمانمان سخت بگیرد. اشک را با ظلم در چشم‌هایشان نشانه برود. اندوه را چون دشنه‌ای در دلشان فرو کند. عشق را از قلبشان با قساوت بگیرد.
رویا نشسته روبه‌رویم اشک‌هایش را با کف دست‌هایش از چهره‌اش پاک می‌کند.

این همه خشم، اندوه و ناامیدی را چه کسی در زندگی‌شان کاشته است؟
دشمن؟
چه بگویم که غم روی تارهای صوتی‌ام خانه نکند که بغضم را جانی دوباره ندهد؟
اینهایی که گفتم حال خوب بودند؟!
_ ولی سالهاست که کسی این حال و هوا را ندیده است.

رویا با بغضی در  گلو و زیر لب می‌گفت.
مردمان این سرزمین
یادشان رفته حال خوب چه بود و اصلا چه تعریفی داشته است. زمان حال خوب چه می‌کردند؟ اصلا باید کاری انجام دهند؟
سالهاست مردم یادشان رفته برای اینکه حال خودشان را خوب کنند نیاز نیست که از حال خوش دیگران دزدی کنند.
برای رسیدن به جایگاهی که می‌خواهند نیاز نیست کسی را تحقیر کنند.
برای اثبات خودشان با کسی بحث کنند.
و باورهای خودشان را با خشم توی صورت طرف مقابل بپاشند و رنگ تحقیر بر جانش بزنند.
سانسور شده‌اند و آرام آرام خودشان سانسورچی خودشان هم شده‌اند. این سانسورچی شغل دوم قاضی درون آنهاست.
یادشان رفته حال خوب و نه‌خوبشان دومینویی است که تا ابد ادامه دارد.
درست است که این حال از گذشته آمده ولی این باور غلطی است اگر فکر کنند دومینوی حالشان فقط جهتی روبه آیندگان دارد. حال دومینویی‌شان بر گذشته هم اثر می‌گذارد. چرا که زمان در مسئله حال و احوالات چیز بی‌معنی است.
_ ای کاش بدانیم..
_چه میکنی؟
_در سکوت با خودم نجوا می‌کنم
_بلندتر بخوان!
_ زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو تا بنماییش نما..

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *