_چه کاری برای این روزها میشود انجام داد؟ چه اقدامی که غبار غم و اندوه و ناامیدی را از جانمان، جسممان، زندگیمان، سرزمینمان و حتی کره زمین بشوید و ببرد؟ آسمان داریم. ابرهای سفید داریم. ولی غباری سیاه و کدر مانعی شده بین ما و آسمان که نبینیم آسمانِ جانمان، زندگی و شهرمان را. این غباردر دل تکتک آدمهای این دیار هم جا کرده است. به این فکر میکردم که این غبار از کجا میآید؟ جنسش از چیست؟
_ مهم نیست چه جنسی دارد و از کجا آمده است. صلاح است که از خودت شروع کنی. میشوی اولین مهره. حال و هوای آدمها و جهان دومینویی است بزرگ به وسعت هستی، چرا از این دومینو استفاده نکنی و حال آدمها، آسمان و البته شهر و دیارت را سامان ندهی؟
دومینو نیاز به اولین مهره دارد. اولین مهره حال خوب میخواهد، انرژیی با فرکانس عشق.
غبار را هم از جانش گرفته باشد.
_ چطور حالم را تغییر دهم؟!
اولین قدم این است که نام حال ناخوشت را پیدا کنی.
_ اندوه. ناامیدی. خشم.
_ اوهوم. خوب پذیرش این حال دومین قدم است.
_ اندوه دید چشمهایم را گرفته است. ناامیدی راه گلویم را بسته است. خشم آمده و نشسته روی دندانهایم و مدام آنها را بهم میساید.
_ نگاه کردن به این احساسات قدم بعدی است. هر آنچه که چشمهایت، گلویت و دندانهایت را درگیر کرده است مشاهده کن. بدون قضاوت و با سنت خودت به نظاره بنشین. دستها زیر چانه و خیره به هدف.
_ نمیخواهند بروند.
_ نمیشود که، هر احساسی رفتنی است مگر اینکه خودت به آن بچسبی. میروند.
ولی
آرام آرام
قدم به قدم بدرقهشان کن
و برایشان دست خداحافظی بلند کن.
_ رفتند. اما جایشان خالی شده است.
چه جای خالی بزرگی!
_ چون وقتی آمدند تمام احساسها را با قلدری کنار زدند تا خود سردمدار لحظات و حال و هوایت باشند. حالا جای خالیشان نیاز به پاکسازی دارد.
_ مدیتیشن میکنم. مانترا میگذارم و با صدای بلند تکرار میکنم.
_ حالا میشود این جای خالی را با احساسات و حال وهوایی پر کرد.
_ بذری میکارم
در جانم
از نورم به آن میتابانم و جای زیبایی برایش درست میکنم. این بذر قرار است امید شود.
با خودم قرارمیگذارم که در طول روز چند باری به این بذر سر بزنم و به او بگویم که منتظرم که سر از خاک بیرون آورد. میخواهم شاهد رشدش باشم. هنوز هم جا هست.
با بقیه جا چه میکنی؟
_به کاری میپردازم که دوستش دارم و وقتی آن را انجام میدهم متوجه گذشت زمان نمیشوم.
خواندن کتابهای که دوست دارم با صدای بلند.
شنیدن داستانهایی که دوست داشتهام.
نوشتن بیمهابا و فراوان.
نقاشی کردن با جعبه مداد رنگیهایم یا حتی آبرنگ.
به گلهای بیمار خانه سرمیزنم و نوازششان میکنم ( چند سالی میشود که من مسئول گلهای بیمار خانه شدهام)
یوگا میکنم.
آهنگ مورد علاقهام را در اتاق و خانه و البته جانم پخش میکنم آن هم با صدای بلند و با خوانندهاش همخوانی میکنم.
و مستانه میخندم.
***
_ احساساتی که غبار انداخته بودند بر جانم و زندگیام رفتند. جایشان را پاکسازی کردم و جایگزینی هم انجام دادم.
حالا من خوبم. خوبِ خوب!
اما برای شهر چه کاری میتوانم انجام دهم؟
_ چهار تکه چوب بزرگ بیاور که نردبانی بلند بسازیم.
آنقدر بلند که به آنسوی غبارها برسد.
بالای بالا
جایی که آسمان و ابرها را میشود دید.
بعد بالا میرویم
پله به پله.
ما مهره اولیم
دومینوی بزرگ را راه میاندازیم
که بخورد به آسمان و ابرها.
آسمان آبیتر از همیشه سقفی باشد بر زمین و مردمان دیارم و زندگی و جانشان.
و ابرها بارانشان بگیرد
ببارند
بر غباراندوه و ناامیدیِ ساکن بر آسمانِ شهر
بر روحِ زندگی و جانِ مردمانم
بوسه باران کنند هر آنچه بر زمین است را.
هر دانهی باران یک بوسه است که ابرها بر زمین و متعلقاتش میزنند.
میشویند و سپس بوسه میزنند بر جای غبارهای شسته شده
آنقدر که اثری دیگر از آنها نباشد.
ابر و باران دومینوهای بعدی بودند.
دومینو میرسد به زمین، به گیاهان و درختان حتی به بذری که تو در دلت کاشته بودی.
میرسد به صورت مردمان سرزمینمان و بر آنها بوسه میزند
نتیجه بوسه میشود لبخندی روی لبشان و حرارتی در جانشان.
ما اولین بودیم
هنوز هم در آسمانیم.
_ از بذری که برای خودم کاشتم به نسیم هم میدهیم
که برود و آنها را هر جایی که دستش میرسد و میتواند بکارد، در هر کجای زمین که میخواهد و در قلب مردمان سرزمینم.
حالا نوبت خورشید است
بعد از بارانی که شست هر آنچه را که باید.
نورباران میکند
تمام داشتهها و نداشتههای دیارم را
نور شفاست
مرهم میشود
زخمهایی را که غبار بر زمین و ساکنانش تحمیل کرده بود
و
رنگینکمان را از دو طرف آسمان میگستراند
سفرهای پر از رنگ و برکت.
ناخودآگاه با دیدن کمانش دستهایم را بازم میکنم و سینهام را فراخ
بلکه پهنای دستهایم و آغوشم به پهنایش برسد
که بتوانم در آغوشش بگیرم.
راستی
_ به ماه هم برخورد کردهایم
منتظر است که شب شود
کمالاتش و خردمندیاش را بریزد روی خانههای شهر
روی قلبهای عاشق اما خسته برادران و خواهران دیارم
که قرارهای عاشقانه عَلَم کنند
بزم و نور به پا کنند
و زندگیشان را جشن بگیرند.
***
_ هر آدم
هر لحظه
در این هستی دومینویی را کلید میزند
با تکتک احساسات و اعمالش.
من اولین مهره دومینو بزرگ هستی بودم.
اگر نور و سرور میخواهی
دست بجنبان!
اولین باش و بعد به نظاره بنشین
شکوه و عظمت هستی را.
این کلمات آگاهی میشود برای تمام کسانی که میخوانند و به گمانم مسئولیت من همین بود.
تمام!