شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

اولین مهره دومینوی هستی می‌شوم

_چه کاری برای این روزها می‌شود انجام داد؟ چه اقدامی که غبار غم و اندوه و ناامیدی را از جانمان، جسم‌مان، زندگی‌مان، سرزمین‌مان و حتی کره زمین بشوید و ببرد؟ آسمان داریم. ابرهای سفید داریم. ولی غباری سیاه و کدر مانعی شده بین ما و آسمان که نبینیم آسمانِ جانمان، زندگی و شهرمان را. این غباردر دل تک‌تک آدم‌های این دیار هم جا کرده است. به این فکر می‌کردم که این غبار از کجا می‌آید؟ جنسش از چیست؟

_ مهم نیست چه جنسی دارد و از کجا آمده است. صلاح است که از خودت شروع کنی. می‌شوی اولین مهره. حال و هوای آدم‌ها و جهان دومینویی است بزرگ به وسعت هستی، چرا از این دومینو استفاده نکنی و حال آدم‌ها، آسمان و البته شهر و دیارت را سامان ندهی؟

دومینو نیاز به اولین مهره دارد. اولین مهره حال خوب می‌خواهد، انرژی‌ی‌ با فرکانس عشق.

غبار را هم از جانش  گرفته باشد.

_ چطور حالم را تغییر دهم؟!

اولین قدم این است که نام حال ناخوشت را پیدا کنی.

_ اندوه. ناامیدی. خشم.

_ اوهوم. خوب پذیرش این حال دومین قدم است.

_ اندوه دید چشم‌هایم را گرفته است. ناامیدی راه گلویم را بسته است. خشم آمده و نشسته روی دندان‌هایم و مدام آنها را بهم می‌ساید.

_ نگاه کردن به این احساسات قدم بعدی است. هر آنچه که چشم‌هایت، گلویت و دندان‌هایت را درگیر کرده است مشاهده کن. بدون قضاوت و با سنت خودت به نظاره بنشین. دست‌ها زیر چانه و خیره به هدف.

_ نمی‌خواهند بروند.

_ نمی‌شود که، هر احساسی رفتنی است مگر اینکه خودت به آن بچسبی. می‌روند.

ولی

آرام آرام

قدم به قدم بدرقه‌شان کن

و برایشان دست خداحافظی بلند کن.

_  رفتند. اما جایشان خالی شده است.

چه جای خالی بزرگی!

_ چون وقتی آمدند تمام احساس‌ها را با قلدری کنار زدند تا خود سردمدار لحظات و حال و هوایت باشند. حالا جای خالی‌شان نیاز به پاکسازی دارد.

_ مدیتیشن می‌کنم. مانترا می‌گذارم و با صدای بلند تکرار می‌کنم.

_ حالا می‌شود این جای خالی را با احساسات و حال وهوایی پر کرد.

_ بذری می‌کارم

در جانم

از نورم به آن می‌تابانم و جای زیبایی برایش درست می‌کنم. این بذر قرار است امید شود.

با خودم قرارمی‌گذارم که در طول روز چند باری به این بذر سر بزنم و به او بگویم که منتظرم که سر از خاک بیرون آورد. می‌خواهم شاهد رشدش باشم.  هنوز هم جا هست.

با بقیه جا چه می‌کنی؟

_به کاری می‌پردازم که دوستش دارم و وقتی آن را انجام می‌دهم متوجه گذشت زمان نمی‌شوم.

خواندن کتاب‌های که دوست دارم با صدای بلند.

شنیدن داستان‌هایی که دوست داشته‌ام.

نوشتن بی‌مهابا و فراوان.

نقاشی کردن با جعبه مداد رنگی‌هایم یا حتی آبرنگ.

به گل‌های بیمار خانه سرمی‌زنم و نوازششان می‌کنم ( چند سالی می‌شود که من مسئول گل‌های بیمار خانه شده‌ام)

یوگا می‌کنم.

آهنگ مورد علاقه‌ام را در اتاق و خانه و البته جانم پخش می‌کنم  آن هم با صدای بلند و با خواننده‌اش همخوانی می‌کنم.

و مستانه می‌خندم.

***

_ احساساتی که غبار انداخته بودند بر جانم و زندگی‌ام رفتند. جایشان را پاکسازی کردم و جایگزینی هم انجام دادم.

حالا من خوبم. خوبِ خوب!

اما برای شهر چه کاری می‌توانم انجام دهم؟

_ چهار تکه چوب بزرگ بیاور که نردبانی بلند بسازیم.

آنقدر بلند که به آنسوی غبارها برسد.

بالای بالا

جایی که آسمان و ابرها را می‌شود دید.

بعد بالا می‌رویم

پله به پله.

ما مهره اولیم

دومینوی بزرگ را راه می‌اندازیم

که بخورد به آسمان و ابرها.

آسمان آبی‌تر از همیشه سقفی باشد بر زمین و مردمان دیارم و زندگی و جانشان.

و ابرها بارانشان بگیرد

ببارند

بر غباراندوه و ناامیدیِ ساکن بر آسمانِ شهر

بر روحِ زندگی‌ و جانِ مردمانم

بوسه باران کنند هر آنچه بر زمین است را.

هر دانه‌ی باران یک بوسه است که ابرها بر زمین و متعلقاتش می‌زنند.

می‌شویند و سپس بوسه می‌زنند بر جای غبارهای شسته شده

آنقدر که اثری دیگر از آنها نباشد.

ابر و باران دومینوهای بعدی بودند.

دومینو می‌رسد به زمین، به گیاهان و درختان حتی به بذری که تو در دلت کاشته بودی.

می‌رسد به صورت مردمان سرزمینمان و بر آنها بوسه می‌زند

نتیجه بوسه می‌شود لبخندی روی لبشان و حرارتی در جانشان.

ما اولین بودیم

هنوز هم در آسمانیم.

_ از بذری که برای خودم کاشتم به نسیم هم می‌دهیم

که برود و آنها را هر جایی که دستش می‌رسد و می‌تواند بکارد، در هر کجای زمین که می‌خواهد و در قلب مردمان سرزمینم.

حالا نوبت خورشید است

بعد از بارانی که شست هر آنچه را که باید.

نورباران می‌کند

تمام داشته‌ها و نداشته‌های دیارم را

نور شفاست

مرهم می‌شود

زخم‌هایی را که غبار بر زمین و ساکنانش تحمیل کرده بود

و

رنگین‌کمان را از دو طرف آسمان می‌گستراند

سفره‌ای پر از رنگ و برکت.

ناخودآگاه با دیدن کمانش دست‌هایم را بازم می‌کنم و سینه‌ام را فراخ

بلکه پهنای دستهایم و آغوشم به پهنایش برسد

که بتوانم در آغوشش بگیرم.

راستی

_ به ماه هم برخورد کرده‌ایم

منتظر است که شب شود

کمالاتش و خردمندی‌اش را بریزد روی خانه‌های شهر

روی قلب‌های عاشق اما خسته برادران و خواهران دیارم

که قرارهای عاشقانه عَلَم کنند

بزم و نور به پا کنند

و زندگی‌شان را جشن بگیرند.

***

_ هر آدم

هر لحظه

در این هستی دومینویی را کلید می‌زند

با تک‌تک احساسات و اعمالش.

من  اولین مهره دومینو بزرگ هستی بودم.

اگر نور و سرور می‌خواهی

دست بجنبان!

اولین باش و بعد به نظاره بنشین

شکوه و عظمت هستی را.

این کلمات آگاهی می‌شود برای تمام کسانی که می‌خوانند و به گمانم مسئولیت من همین بود.

تمام!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *