نشسته پای نوشتن
دکمههای کیبورد را یکبهیک و یا همزمان میفشارد. موسیقی را با فشردن دکمهای در هوایِ جانش میریزد. میداند موسیقی و کلمهها همنشینانی اهل دلی هستند. نفس عمیقی میکشد.
موسیقی نجوایش را جان میدهد
لحظه به لحظه رمق نجوا فزونی مییابد
برکه چشمهایش را آب فرا میگیرد.
دست از ثبت لحظه برمیدارد
و چشمهایش را میبندد
نجوایش بلندتر میشود.
امان از دلتنگی…
نوشتن،
کلمات،
و
امان از موسیقی.
نجوایش روی ملوی و شعر میرقصد
صدای خواننده درون قلبش نشسته است.
ملودی باران میشود و میبارد بر روحش،
روحش
میچرخد با نجوایش
و با شعر و ملودی هم
این بار اما نه با خنده
با برکه ای از اندوه درچشمانش.
جایی در لحظه خم میشود و دست روی زانوهایش میگذارد.
نجوا جان میبازد
به
هقهق.
سر بلند میکند
صورتش را پهن دشتی میکند رو به باران
مکث..
اینجاست..
باران تمامی ندارد
و
سیلاب چشم هایش هم..
باران ملودی و سیلاب چشمهای او یکی میشوند.
پاهایش توان مقابله با این اتحاد را ندارد
نجوایش همچنان از گلویش بیرون میآید
بارش،
سیلاب،
قلبش گرم
روحش سیراب از بزمی که به پا شده است.
پیشانی و چشمهایش را زیر موهای شب گونهاش
مدفون کرده است.
تسلیم میشوند
زمین و او
به صدای خواننده،
نجوایش،
باران ملودی،
و سیلاب چشمهایش.
زانوهایش بر زمین بوسه میزند
هق هقش رمق از نجوایش میگیرد
یکیشدنشان هق هق را در گلویش سرمیبرد
سکوت میشود
که لذت ببرد
از یکی شدن با لحظه،
و تمام متعلقات آن
و او
این تمام چیزی است که هستی میخواست در این لحظه اتفاق بیفتد
و افتاد.
همیشه آنچه که قرار است اتفاق بیفتد، میفتد. تسلیم لحظه شدن روند کار را تسریع میکند. معاهدهای نوشته است که به جان جهان بگوید که تسلیم است.
وقت تسلیم شدن انرژی که در انسان تزریق میشود با هیچ چیزی قابل قیاس نیست.
زندگی میکند و تسلیم است.
چرا که اینگونه فکر میکند که برای همسو شدن و بودن است که اینجاست.
خواننده همچنان میخواند و او بازگشته است. انگشتانش روی کیبورد سمفونی این لحظه را پایان میدهند. پلک چشم هایش سنگین شده است و انگشتانش همچنان سمفونی را رهبری میکنند. احساسش را در بطن کلمات میریزد و کلمات مزین شده به نور را به جهان میپاشد. درست است که کلمات این باراندوه را حمل میکنند ولی در آنها میشود نبض عشق را حس کرد که همیشه زنده است و پا برجا.