خواب شبم که بهم ریخته و صبحها کج عنق بیدار میشوم. امروز کمی ویدئوی آموزشی دیدم. کمی که نه خوب بود. برای منی که بیشتر از یک ماه کار مفیدی نکردهام پنج ویدئو میشود خوب. نمیشود؟
امروز هوس سالاد الویه هم کرده بودم. ظهر سیب زمینیها را گذاشتم آب پز بشوند و خودم سرگرم یادگیری شدم. پنج تا تخممرغ هم گذاشتم که سه تا زرده را دور انداختم. ادویهاش زیادی شد و نمکش کم. سس نزدم که موقع خوردم بزنم. خوشمزه از آب در آمد اما مثل سالادهای مامان نشد.
له کردن سیب زمینیها دستم را اذیت کرد. این مدت که مامان اینجا بود و کارهای خانه را انجام میداد دستم حسابی حال و روزش خوب شده. کارهایی مثل سالاد درستکردن و یا لهکردن چیزی یا باز کردن در قوطیها یا بلند کردن قابلمه یا دستمال کشیدن و هر حرکت رفتوبرگشت با دامنه کم هم دستم را اذیت میکند. چه کنم؟! هیچ. نباید انجام بدهم؟ نمیدانم. هنوز نتوانستهام سمت یوگا کردن بروم. باید عضلات دستم را قوی کنم؛ بایدی است.
امشب جلسه آخر کلاس ناداستانم بود. ترم بعد سال آینده تشکیل میشود. دلتنگ کلاس میشوم حتی همین حالا دلتنگم.