دیروز بعد از تمام شدن کارگاه روایت تن و مادرانگی داشتم میشمردم که چند کلاس و کارگاه در طول هفته به صورت آنلاین شرکت میکنم. جلسه رواندرمانی گروهی و فردی بانک گیسو، کلاس ناداستان، جلسه خواندن کتاب روایت من، دو نشست روایت تن باشد و جلسهی دورهمی پگاه؛ میشود هفت الی هشتتا. یکهو قاطی کردم و خواستم بزنم زیر میز همه این کلاسها و دورهها و زندگی. با خودم گفتم چه خبر است این همه دور خودت را شلوغ کردی!؟
به یک خلوت عمیق و طولانی نیاز دارم. در حالیکه امروز رواندرمانگرم امروز مرا ازاین عمق تنهایی برحزر داشت و توصیه کرد که هر کاری شده خوردن دو تا بادام باشد انجام بدهم که توی این چاه نیفتم؛ آن هم بعد از جلساتمان.
اما من تنهاییام را میخواهم؛ هیچ چیز این روزها برایم عمق ندارد، نه فکر کردن، نه عشقورزیدن، نه کتاب خواندن، نه نوشتن، نه حرف زدن و معاشرت با آدمها، نه تفریحم، نه ورزشکردنم، نه خوابیدنم و نه غذا خوردنم. واقعا همینقدر سطحی و آبکی دارم زندگی میکنم. تنها چیزی که برایم تجربهای عمیق است خوردت دو تا تخممرغ آبپزیست که هشت دقیقه توی آب جوش گذاشتهام. همین.
از انتخابکردن و تصمیمگیری گریزانم و ترجیحم این است که توی این موقعیت نباشم. اگر قرار بگیرم برایم مهم نیست چه اتفاقی میافتد و یا چه تصمیمی میگیرند فقط تمام شود و رها شوم از این استیصال.
دلم برای تنهاییام و عمق کارها و لدتها و فکرهام تنگ شده.