دوست دارم توی بازارهای شلوغ و مردم بدون هدف پرسه بزنم؛ بدون نگرانی و ترس و اندوه و هدف. امروز اما توی خیابان طالقانی اشکم سرریز شد. حالم به چه دلیل بغضی بود و اشکی نمیدانم که توی مانتو فروشی با دیدن قیمتهای مانتوی بالای چهار میلیون اشکهام سرریز شدند. بیشتر از سه سال است مانتو نمیپوشم آن هم مانتوی گران و مجلسی. پس چه دردم بود؟
دوره چهلودو روزهی برنامهریزی زندگی شروع شد امروز. و میگوید باید دو هدف برای خودم بگذارم. دو هدف؛ بله دو هدف. اصلی را میخواهم بگذارم برای درست کردن اوضاع مالیام و ادامهدادن یادگیری و تمرین مهارتی که دو سال است دارم شلکن سفتکن تمرینش میکنم. دومی را نمیدانم سلامتی بگذارم یا نوشتن. تا آخر هفته مشخص میشود.
امروز شروعی دیگر بود برای ادامهی مسیری که بارها توش ماندم و حرکت کردم اما میخواهم به جایی برسانمش. به جایی برسم. یک ایستگاه در مسیر.