شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

شالی از جنس دیدار

_خیال می‌تواند مسافت‌های دور را طی کند. خیال می‌تواند رویا ببافد و آن را شالگردنی کند برایش که در روزهای سخت و جانفرسا سرما او را از پا درنیاورد. خیال بافنده خوبی است. کسی به او بافندگی یاد نداده است. او خودش یاد گرفته .

_چطور؟

_ وقتی که مادرش او را در خانه می­‌گذاشت و به سرکار می­‌رفت، نمی‌دانست چرا مادرش نمی‌تواند سرکار نرود و چرا مادرهای دوستانش همیشه خانه بودند.

وقتی دختر همسایه تلویزیون اسباب‌بازی‌اش که عکس هادی و هدی داشت را به او نمی‌داد که بازی کند.

وقتی بلد نبود با آدامس بادکنک درست کند.

وقتی برادرش به او اجاره نمی‌­داد موقع فوتبال بازی کردنش با بچه‌های کوچه کناری بایستد و تماشا کند. فقط تماشا!

وقتی بلد نبود که از خیابان رد شود و از مغازه‌ برای خودش خرت‌وپرت بخرد.

وقتی به خانه پدربزرگش رفت و جای خالی مادربزرگ مادرش را دید.

وقتی که کلاس اول بود و معلم کلاس چهارم مدرسه کتابش را گرفت و به جلدی که خودش گرفته بود خندید.

وقتی که قصه‌های ظهر جمعه رادیو او را به درون دنیای حیوانات می‌برد.

وقتی که برادرش با یک چمدان از خانه رفت که در شهر دیگری درس بخواند.

وقتی که جبر روزگار بر زندگی‌شان سوار شد و افسارش را کشید و مجبورشان کرد شهرشان را با همه دلبستگی‌هایش ببوسند، وسایلشان را جمع کنند و بروند به جایی دور ..

وقتی که دوستانش را دید که یک‌به‌یک مهاجرت می‌کردند.

وقتی که ناخواسته در مسیری افتاد و باید آن را طی می‌کرد.

وقتی که رویای چهارده ساله‌اش را به آب داد و به آرمان جدید که نسیم برایش به ارمغان آورده بود سلام کرد.

وقتی که فهمید که دل باخته است. سالهاست.

وقتی که یاد گرفت آدمی، اتفاقی آزارش داد یا شادش کرد در آن حال و هوا زیاد نماند.

وقتی یاد گرفت لحظه‌لحظه را با نفس به دورن جانش بکشد. با جوش آمدن آب سماور همانقدر خوشحال شود که با راه اندازی کار جدیدش.

 

*****

درست در همین لحظات بود که خیال بافت رویا را آرام‌آرام یاد گرفت، یکی رو یکی زیر. دو تا رو دوتا زیر… چطور میل را دستش بگیرد. چطور نخ، رنگ و نقش انتخاب کند. چه چیزی ببافد. با چه ضخامتی. سایز را چطور درست از آب در بیاورد. چم وخم کار را، درست و غلطش را. زمان برد که کار بلد شود ولی شد. حالا کافی است که میل‌هایش را دست بگیرد شاهکاری خلق می‌کند که خودش را هم در شُک فرو می‌برد.

صبر کن ببینم! حالا هم دارد می‌بافد. ببینم این بار چه چیزی را …

 

*****

 

خیال بباف. بباف که به کارت ایمان دارد. می نشیند دست زیر چانه و به تماشا

که ببیند رج به رج

کارش را

که نقش چطور خلق می‌شود

گلی جان می‌گیرد

و

گلی دیگر جا می­‌دهد..

_خیال همه آدم‌ها می‌تواند ببافد؟

_ می‌تواند. می‌بافد. بعضی نمی‌خواهند ببیند. بعضی می‌بینند و انکار می‌کنند. بعضی هم اصلا نمی‌بینند.

 

*****

 

سوار ماشین می‌شود. راه را در زمان کوتاهی طی می‌کند.

چون خیال کاربلد مسیر‌های میانبر را بلد است، بافتش قلق دارد که او خودش فقط می‌داند.

می‌رسد و با دوست راهی میعادگاه می­‌شود.

گفته بود که امروز پنج شنبه است!

قدم برداشتن برایش سخت است. توان زانوهایش را در دنیای واقعی گذاشته و به رویا آمده است. نمی‌دانسته که خیال هنوز برای این مشکل راهکاری ندارد. با خودش می‌گوید خیال در حال رشد است و چیزهایی هم هستند که بلد نیست. خیال فکرش را می‌خواند، می‌گوید: این گل‌ها را ببین ‌آنها را دستت بگیر، خودت باید این مسیر را قدم برداری. فقط می‌توانم بنشینم، تماشایت کنم و رج بزنم از تصویری که می‌بینم. و گوشه چشمش را با شالی که دارد می‌بافد پاک می‌کند.

دوست جلوتر می‌رود. جایی می‌ایستد. او هم سر جای خودش عقب‌تر از او. توان جلو رفتن ندارد، دوستش برمی‌گردد و به او نگاه می‌کند که چطور خودش را می‌رساند. متوجه می‌شود که نمی‌تواند قدم از قدم بردارد. با تکان دادن سرش به او می‌فهماند که به کمک نیاز دارد. عینک دودی‌اش اجازه نمی‌دهد که او متوجه شود چشم‌هایش خیره است و مدام کاسه‌ آنها پر از اشک می‌شود،جاری می‌شود و دوباره پر. بدون اینکه طرح گرد صورتش بهم بریزد. نزدیک‌تر که می‌شود صورتش آنقدر خیس است که دوستش متوجه می‌شود. نجوایی از گلویش بیرون می‌آید: روم نمیشه بیام پیشش

_ چرا؟

_چند سالیه که به دیدنش نیومدم.

دوستش سکوت میکند.

خودش جواب خودش را می‌دهد. من برای دیدارش نیاز به اینجا آمدن نداشتم. همیشه کنارم بوده. همیشه هست. ولی اینجا میعادگاه است، حتما فرق دارد. دوستش برای رسیدن عجله نمی‌کند. اسم کوچکش. اسم بزرگش. تاریخ تولد

و تاریخ رفتنش…

شروع می‌کند به شعر خواندن.

خیال در حال بافتن است. یک چشم به او یک چشم به شالی که دارد می‌بافد.

این بار رویایی از جنس تیشه

رویا دیوار را فروریخت

دست او و کسی که پشت دیوار بود را بهم داد

نگاه

و لبخندشان را در یک رج به هم بافت

و نقشی از وصال نقش بست.

اشک‌هایشان،

سکوت وصل و

لحظه را هم با نخ هایش در هم بافت.

گفته بود خیال کارش را بلد است؟!

گفته بود..

واقعیت حسادت می‌کند

می‌رود می‌نشیند روی پتک کارگر مشغول به کار ساختمان روبه‌رو

می‌کوبد

محکم و محکم‌تر

نخ خیال پاره می‌شود

و او خودش را نشسته و در حال ثبت لحظه خیال و رویا می‌بیند.

لبخند می‌زند

به خیال می‌گوید

منتظرم که دوباره نخت را گره بزنی

و سراغم بیایی

لبخند خیال

دندان‌های واقعیت را به هم می‌ساید

_خیال بافت؟ چه چیزی را بافت؟

_ شالی از جنس دیدار. با نخ هایی از عشق، با میل‌هایی از جنس نور و با نقشی از امید شالی بافت. همه کارهای خیال با هم متفاوتند. ولی یک چیز مشترک در همه آنها هست. ببینم تو می‌توانی آن را ببینی!؟

_ ( لبخند)

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *