امروز جلسهی دوم مشاورهام بود. بیشترحرف زنم و کمتر گریه. از خانم دکتر پرسیدم بیماری میتواند باعث لکنت بشود؟ جواب داد نمیتواند. گفتم میتواند اعتمادبنفسم را کم کند؟ گفت نمیتواند. اما من قبل از بیماری بلبل بودم. البته نه پیش هر کسی اما خوب حرف میزدم. امروز فهمیدم خیلی حرفها را بلبل نمیزده و توی چینهدانش قایم میکرده. جمع شده شاید و سلولهایی فکر کردهاند باید بروند کنار حرفها تجمع کنند؛ مهمانی چیزی است. یا نه سلولها هوشمندتر از این حرفها هستند، جمع شدهاند که حرفها را هل بدهند که از چینهدان بیرون بریزد.
سالها فکر کردهام گوش خوبی برای اطرافیانم هستم و خودم حرف زیادی برای گفتن ندارم. اگر حرف میزدم روی بهتر شدن حالم تاثیر ندارد و نداشت. یا بلد نبودم از رازهایم بگویم یا آدم روبرویم آدم اشتباهی بوده.
من حرفها را ندیدهام که کجا جمع شدهاند. شاید سلولهای نقطهویرگول حواسم را به چینهدانم جمع کرد که ببینمشان.
سرطان یکهو حرفهای زیای بیرون ریخت. انگار هنوز چینهدانم پر است چون بعد از طوفان همچنان کلمهها آرامآرام سرریزند.