با صدای بلند.
در خلوت و زیر نور کمسوی چراغی
با مکث.
داستانی میخوانم.
و کاش…
گفتم کاش. این از آن کاشهایی است که میشود برایش کاری کرد. پس کاربردش ایرادی ندارد(اگر میخواهید بدانید جای ایرادش کجاست به متنی که در مورد این کلمه نوشتم رجوع کنید). کاش میشد صدایم را درکلماتم و این نوشته میآوردم.
سعی میکنم احساسات نویسنده را از بین کلمات بیرون بکشم، در صدایم و لحنم عیانش کنم.
که پیگیرتر ادامه دهم، تا ذهنم به کارهای نکرده و کرده روزی که گذشت نپرد.
با صدای بلندتر ادامه میدهم.
آزاد میشود ذهنم از هرچه شلوغی و برزخ که درگیرش است.
میرود مینشیند روی کاغذهای مرتب بیژن نجدی
روی آستین کهنهی پیراهن پیرزن داستانش
دست میشود برای لمس و نوازش واریس پایش
نرمی بالش روی دهان پیرمرد میشود
و انگشتان چنگ زدهاش بر روتختی چیت گلدار
با پاهای پیرزن یکی میشود برای فرار،
نه، توان میشود برای گرفتن حقش از بیژن
میبلعد عطر نانی را که دختری بغل کرده است و تکهای از آن را میچشد.
گوش میشود که اذان نشسته بر گلدستههای مسجد را بشنود
چشم میبندد که بوی خاک باران خورده روی صورتش بنشیند
پابهپای پیرزن قصه بر آفتاب کم رمق ریخته بر زمین قدم میگذارد.
گم میشود میان چادرهای شبگون زنان پشت جنازه
صدای زنگ در را پیرزن به صدا درمیآورد و او مشت میشود که در را بکوبد
دستمالی میشود که اشکهای پیرزن را جمع کند
دست میشود روی تکانهای ریز شانههای پیرزن
برای دلداری دادنش
شانهبهشانه پیرزن و بیژن راه میفتد
عطر باقلوایی که روی لجنها ریخته را جمع میکند و در مشت پیرزن میریزد
لباسی بر تنش که نلرزد از سوز سرما
دستکشی میشود برای دستهای بیژن
که گرمشان کند
او دارد میرود که کلاغ قصه را به خانهاش برساند
پیرزن را
و قوایی میشود بر پاهایش
که ادامه دهد راه را.
قُل قُل سماور را تعلیق میکند و مینشاند روی تردید بیژن
که یقین نبیند آن را و به راهش ادامه دهد.
نسیم میشود و بر تاریکی تشت مسی حیاط میوزد.
بین کاغذهای پراکنده وسط اتاق مینشیند
به نظاره پیرزن
برای دلگرمی نجدی
هیجان سراسر وجودش را فراگرفته است
قرار است کلاغ را بدرقه کند
که به سلامت به خانه برسد.
ذهنم چشم میشود برای بلعیدن این حال
برای آرامش کلاغ و خانوادهاش.
آنقدر غرق دین میشوم که به هر چه مینگرم همان میشوم
حالا من ذهن یکی شدهایم
پنجره میشویم
پرده ایستاده در نور
و لگن استفراغ خالی
با روشن شدن اجاق زیر کتری
دل پیرزن هم میشویم
و توان پاهایش .
حالا
وقت نور شدن است
نور میشویم در انگشتان پیرزن
که بالش را بردارد و
بعد
میرویم در جان پیرمرد
مینشینیم روی تارهای صوتی پیرمرد که حال خوشش را در گوش پیرزن و روی کاغذهای بیژن بریزد.
مشت پیرزن را باز میکنیم
که او هم بوی باقلوا را در روی کاغذها بریزد.
و در دهان پیرمرد
که کلاغ را خوشحال کند و آمده بدرقه.
تابه نیمروی پیرزن را گرم میکنیم برای قوت شبانه
رنگ پیراهنش را به رنگ آسمان نزدیکترمیکنیم
و گلهای روسریاش را فراوان.
این صدای من بود
که شنیدید
کلاغ هم به خانهاش رسید.
کاشِ من اینجا به نتیجهای منجر شد
صدایم کلمه شد
و اینجا ثبت شد.
***
مدتی بود که داستان نخوانده بودم. نمیتوانستم روی خواندن تمرکز کنم. مدام ذهنم از درگیر شدن با ماجرای قصهها طفره میرفت. به صورت ناخودآگاه شروع کردم به بلند خواندن داستانی. درگیر تمام ماجراها شدم و داستان را با صدای خودم ثبت کردم. هم در کلمات و هم در ریکوردم.
(دیشب داشتم به کتاب “دوباره از همان خیابانها” بیژن نجدی نگاه میکردم. فکر کنم اجازه اقتباس از متن کتاب رو نداشتم. خدا رحم کنه )
اینجا هشتگ میزنم برای خودم و روزهایی که در پیش دارم و همه کسانی که به دنبال خلق عادتهای خوب هستند.