دیروز حالم بهم ریخته بود و روز قبلش هم. نمیدانستم چرا و چکار باید براش انجام بدهم. بعد از یک سال و بیشتر از بیستوپنج تزریق بیستویک روزه عادت نکردهام که چند روز قبلش حال خوبی نداشته باشم. هر چه به PMS پریودی عادت کردم و توقع بیجا توی این دوران از خودم نداشتم الان هم عادت نمیکنم. امروز جلسه آخر و هجدهم ایمونوتراپی بود. دهم اردیبهشت پارسال اولین جلسهاش بود. با خودم گفتم یعنی چطور یک سال با فاصله زمانی بیست و یک روز تزریق کنم حالم خوب باشد و دوام بیاورم؟ امروز اصلا یادم نبود که چقدر منتظر این روز بودم. به مامان زنگ زدم گفتم نمیروم تزریق. عادت دارم چند روز قبل از تزریق خودم را لوس کنم و بهانه بگیرم_ حالا که دارم مینویسم تمام تنم خیس عرق است و آب از فرق سرم راه گرفته و دور گردنم خیس است. مامان هم میگفت: یکسومش رفت، نصفش رفت، یکسومش. مونده. سه جلسه. دو جلسه. امروز مامان گفت: دیگه جلسه آخره. به خودم آمدم یادم آمد چقدر منتظر امروز بودم. خوشحال شروع کردم مسخرهبازی برای مامان که بخندد. روز تزریق شلوغ بعد از تعطیلات را صبورانه نشستم و تحمل کردم. آمدم رفتم از کلبه سبز کشک بادنجان گرفتم و آمدم مثل پلنگ تا ته ظرف را خوردم؛ تا تهش. بله پلنگ که گیاهخوار نیست. الان که دارم مینویسم باورم نمیشود همه غذا را خورده باشم. امروز روز مهمی بود برای من. چون یک خوان دیگر را گذراندم. یک خان نفسگیر و طولانی. درست است که بعد از تزریق درد نداشتم اما دارو بود و محیط مطب و دکتر و چکاپ و.. همه اینها خودش بار است. یک خان دیگر مانده. خانی که قرار است چهار سال طول بکشد. با کشک بادنجان و و جشن گرفتم. عکس گرفتم از بطری خالی سرم که یادم بماند هر حالی و موقعیتی ماندگار نیست، نه دلخوش باشم و نه دلناگران.
تمام می شود.