نفس بکشید ببینم چطور نفس میکشید! کلام استاد بود که در گوشش پیچیده بود. موقع تنفس سریع ریههایش را ازهوا خالی کرد و دوباره با سرعتی هرچه تمامتر پر کرد. بدون مکث و بدون حبس دم. استاد گفت: چرا اینقدر سریع ریههایتان را پر و خالی میکنید؟ همه بچهها شبیه هم نفس میکشیدند. به هم نگاهی از سر استیصال کردند و سپس به دهان استاد چشم دوختند. یکی از بچه ها پرسید: دلیل این کار چیست؟! جرعهجرعه هوا را تنفس کردن چه فایدهای دارد وقتی نیاز داریم و هوا هم به مقدارنیازمان در دسترس است؟ او با صبری که شایسته هر استادی است گفت: باید از تمام ظرفیت ریهها استفاده کنیم. این سریع نفس کشیدن باعث میشود فقط قسمتی کوچکی از ریهها در تنفس بکار گرفته شود.
بچهها با تمرین آرامآرام و درطول چند جلسه یاد گرفتند که چطور در نفس کشیدن هم صبور باشند. لذت تجربه جدید لبخندی شد و روی صورت تکتک بچهها والبته استاد نشست.
با خودش فکر کرد وقتی جرعهجرعه نفس کشیدن میشود دلیل یک حال خوب چرا نشود دلیل لذت بردن از هر آنچه در اختیار ماست؟!
حالا
آب را جرعُهجُرعه سر میکشد. نفس را جرعهجرعه درون ششهایش جا میدهد و بیرون میآورد. لحظهها را جرعهجرعه از روی زندگیاش میگذراند. خوب است که یاد بگیرد هر چیزی را جرعه جرعه سر بکشد.
از آب و هوا گرفته تا عمر و عشق…
جرعهجرعه سر کشیدن هر چیزی از بوها و تصاویر گرفته تا شنیدهها، لمس کردنها، خوردنیها و درک کردنیها.
و عشق را هم
جرعهجرعه سر میکشد که برود و جایی بنشیند که باید و آرام آرام جانش را جلا دهد و غبار از آن بگیرد.
چرا تو هر چیزی که در اختیارت قرار میگیرد را میخواهی در دم سر بکشی؟ چرا این قانون شده است که هر چیزی را تا ته سر بکشی و بروی سراغ چیزی دیگر؟ جاهایی بین مسیر تغییر لذت از عجله رسیدن به لذت بعدی حالش را با سهل انگاری روی زمین میریزی و بدون توجه پا روی آن میگذاری و بعد میروی سراغ بعدیها. این عجله از کجاست؟
کسی نشسته بود روی صندلی راحتی، فنجای چای به دست روبهروی پنجرهی ذهنش و سوال طرح میکرد.
_کسی به تو گفته تا ته سر نکشی تمام میشود؟ خوب هر چیزی تمام میشود. دیر یا زود.
با صدای بلند جواب داد:
_ ترس! میترسم زمان از مشتم بیرون بریزد. زمان برای من شنهای ساحل هستند که وقتی دست میگیریم نمیتوانم در مشتم نگهشان دارم. میترسم قبل از لذت بردن تام و تمام از دستش بدهم. ترس اینکه از کجا معلوم کی و کجا دوباره این لذت را تجربه کنم. اینکه نکند اتفاقی بیفتد و من خداحافظی نکرده آن لذت را دست بدهم.
_چطور است که تو نمیدانی هر چیزی روزی تمام میشود؟! هر چیزی تمام شدنی است. رفتنی است. کسی روز اولی که پا به دنیا گذاشتی گارانتی نعمتها را به تو نشان داده است؟ که در کنارما و برای ما حضور دائمی دارند؟
_ این جمله هم ترس را بیشتر در جانم مینشاند. نگو بیشتر میترسم.
_پذیرش این حقیقت که همه چیز روزی تمام میشود اولین گام برای لذت بردن از زندگی است. بعد از پذیرش است که میتوانی راهکارهای مناسب را برای لذت بردن بیابی. باید بپذیری تا بتوانی اتمسفر زندگیات و جانت را از ترس خالی کنی، ازغصه چیزی که هنوز تمام نشده، ازاضطراب تمام شدنها. بعد از پذیرش است که راهحلها عیان میشود. لذتت بیشتر و ماندگارتر خواهد شد وقتی ترس و اضطراب کنارش و سایه وار حرکت نکند. آن وقت است که خواستنیها را بیشتر میبینی و میتوانی زمان را هم در این لذت سهیم کنی. دمبهدم متوقفش کنی که زندگی و لذتت را به نظاره بنشیند. اینجاست که از تمام ظرفیت زندگی استفاده کردهای و لذت بردهای، درست شبیه همان ریهها و شکل صحیح تنفس.
فنجان چایش را جرعهجرعه سرکشید. به گمانم خودش این راز را در جانش نشانده است.