شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

امتداد روایت

دیشب هم یکی از جلسات حلقه‌ی <ادبیات من> بود. قسمتی از کتاب را قرار بود بخوانیم اما نتوانستم. راستش خیلی متن سنگینی دارد و برای منی که با خواندن پاراگراف جستاری خسته می‌شوم شبیه کابوس است. ورقش زدم. به عنوان‌ها نگاه کردم و به جمله‌ی اول هر پاراگراف. اما محو کلمات تحلیل‌ها و مثال‌های تسهیگلرش شدم. چقدر خوب خوانده بودش و چقدر خوب که من حوصله‌ی گوش دادن را لااقل داشتم.

آخر جلسه دوست داشتم حرف بزنم. از چیزی که برداشت کرده بودم. میکروفن را روشن کردم و حرف زدم. همچنان خوب حرف نمی‌زنم. هم حوصله جف‌و‌جور کردن کلمات را ندارم و هم افکارم را. اما تلاش می‌کنم خودم را توی میدان نگه دارم.

گفتم روایت را موجودی زنده می‌دانم؛ موجودی زنده با عمری دراز. به درازای چی؟ امتدادش تا جایی می‌رسد که خوانده می‌شود و کسانی پیدا می‌شوند و با قصه‌اش همذات‌پنداری کنند. نمی‌خواهم بگویم همذات‌پنداری چون تنها این نیست و داستان هم همین است، به نظرم وقتی کسی روایتی را می‌خواند و همذات‌پنداری می‌کند می‌تواند ادامه روایت را بنویسد. در حقیقت نویسنده روایت و جستار و ناداستان در پایان متنش نقطه نمی‌گذارد. او نقطه‌ویرگول می‌گذارد، چون می‌داند کسانی هستند که وقتی متن را می‌خوانند می‌توانند ادامه‌اش بدهند و قطعاتی از پازل روایت را کامل کنند.

همین خاصیت روایت است که مرا توی این روزها به روایت‌خوانی چسبانده است؛ بیشتر از داستان. به نظرم داستان به اندازه روایت زنده نیست چون کاری که روایت می‌کند داستان نمی‌کند. جوری گفتمان است و جوری گپ‌وگفت دوستان بین خواننده و نویسنده. خواننده می‌تواند بعد از هر پاراگراف باایستد و پاراگرافی در جواب نویسنده بگوید و بعد با او احساسی که توی خاطره درگیر تحریک شده را تجربه کند؛ با هم بخندند، گریه کنند و یا بترسند.

این برای منی که تشنه حرف‌زدن با آدم‌ها هستم جوری آب است؛ جوری مرهم است. سرطان نقطه ‌ویرگول مسیرم باعث شده که نقطه‌ویرگول‌های جهان را پیدا کنم و بخواهم بنشینم به دیدنشان.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *