امروز میخواهم بعد از مدتها دل سیر بنویسم. دل سیر؟ بله دل سیر. درست مثل زمانهایی که چلو ماهیچه سیر میخوردم و چشمهایم را میبستم و میگفتم: آخیش. یا زمانهایی که از پیادهروی طولانی یک روز گرم به خانه میرسیدم و لیوان آب را تا ته سرمیکشیدم و لبه آن را روی صورتم میچسباندم تا جا بیندازد، یا زمانهایی که نسیم سرد آذرماه از بین لباسهای کمی که همیشه میپوشم روی تنم سوزنهای جوجهتیغی میشود.
آره. سیر شدن… به این مصدر فکر میکنم. به اینکه چه جاهای دیگر از آن استفاده میکردم و میکنم. این مصدر فقط برای زمان خوردنم نیست. سیر شدن زمانهای دیگر هم ممکن است برایم اتفاق بیفتد. برای چیزهای به ظاهر انتزاعی. زمانی که برای مدت زیادی عزیزی را ندیدهام، وقتی برای چند روز کنارش هستم یک نفس عمیق میکشم و میگویم آخیش …سیر شدم. سیر شدن را دیگر کجا استفاده میکنم؟ برای خوردن. برای بودن در کنار عزیزان. آهان. وقتی که کاری را دوست دارم و مدتی از آن دور ماندهام را هم انجام میدهم این مصدر را بکار میبرم. آخآخ.. دوستان عزیزم یادم نرود: حواس پنچگانه عزیز دلبرم. هر تصویر، هر عطر، هر صدا و نجوا و موسیقی، هر طعم و هر نوازشی که زمان را برایم متوقف میکند را هم با آخیش و مصدر موردنظر تماما سر میکشم. همین حالا که از حواسم نوشتم لبخند قوسداری روی صورتم نشست. تقریبا اینها چیزهایی است که من از آنها سیر میشوم.
مردم به اینها چه میگویند؟ نعمت. یا نشانه. من میگویم پروردگار. نشانه کلمه مناسبی برای این تجربهها نیست.
روزی که خواستم به زمین بیایم را به یاد میآورم. پروردگار گفت: برو ای انسان. برو و بساز.. من بغض کردم. که میروم اما دلتنگ میشوم_من همیشه دلتنگ هستم_ دلتنگ که شدم چه کنم؟ گفت من همه جا هستم. همه جا. وقتی همه جا هستم و تو میتوانی مرا درک کنی دلتنگی معنایی ندارد. گفتم اگر تو را یادم رفت؟ گفت آنقدر من همه جا هستم که تو بالاخره مرا به یاد میآوری..درست میگفت. پروردگار در تمام چیزهایی که گفتم، بود و هست. همانهایی که سیر میشوم و آخیش میگویم. من اینجا هستم که بسازم. بین راه و در زمانهای استراحت با درکش سیراب شوم و لذت. برای ادامه مسیر. به این سیر شدن نیاز دارم. سیر شدن از درک حضور او. سیر شدن از اتصال. سیر که شدم قلبم پر از نور میشود. جای پایم نور میماند. کلماتم، صدایم نور منتشر میکنند. هر جا بروم نور به جا میگذارم. اینطور آدمهایی دیدهام، دیدهام که میگویم. مخلوقم هم ردپای نور در اجزایش و کارکردش خواهد بود.
سالهاست خیلی از آدمها مینویسند. خودشان را مینویسند، چیزهایی که اطرافشان دیدهاند و شنیدهاند مینویسند. خیلی کم پیش آمده کسی را ببنیم چیزی را که دوست دارد درک کند بنویسد. چه کس درد را دوست دارد؟ پس چرا مینویسند؟ بله قرنها است که ما در رنج بودهایم. آنقدر به ما تلقین کردهاند که زندگی رنج است و ما ناتوان هستیم که باورمان شده است. سایه رنج همیشه همراه ما است. سایهای است که مدام در زندگی میبینند و درک میکنند و ثبت میکنند. گرد و غبار غصه و اندوه این سایه روی تکتک لحظاتمان نشسته. باعث میشود رنگ صداها و عطر تصاویر، مزه اتفاقات را درک نکنیم.
من مدتی است که سایه رنج را نمیبینم و به آن بیتفاوتی میکنم. مدام در حال پس زدن این گرد و غبار هستم تا درک کنم همان چیزهایی را که بعدش آخیش بلند سر میدهم. من و پروردگار درست زیر همین غبارها جای داریم.
من دوست دارم قصههای پس زدن این غبارها را بنویسم. قصههای زمانهایی که در طول زندگی متوجه این غبارها میشوم. قصه زمانهایی که قصد میکنم آنها را پس بزنم. قصه زمانهایی که خودم و پرودگارم را در لبخند بعد از پسزدن غبارها و روی تن مصدر سیر شدن پیدا میکنم. قصههای سیر شدنهایم را. خوب من که ثبت کنم خوانده میشوم. به کسانی که مرا میخوانند یادآوری میشود سایههای رنج که سالها کنارشان بوده فقط سایه هستند. متوجه غبار روی حضور خودشان و پروردگارشان میشوند و اینکه من توانستم کنارش بزنم آنها هم میتوانند. من که نور پس غبار را دیدم آنها هم میتوانند.
با کلماتم اینجا هستم که یادآوری کنم همه میتوانیم مسیری که میخواهیم را طی کنیم. ممکن است در ابتدا روشن نباشد. ممکن است در مسیر ترس و تردید یقهمان را سفت کند یا طوفان سایهها ذهنمان را از جا دربیاورد. اما وقتی نور درون سیر شدنهایمان را پیدا کنیم و لذتش را به جان بخریم میتوانیم به انها چنگ بیندازیم که طوفان ناامیدمان نکند.
من اینجا هستم که بگویم رود بالاخره راهش را به دریا پیدا میکند. بالاخره… درست است امکان دارد راههای متفاوتی پیش بگیریم، چالشهایی داشته باشیم، اما مسیر اسمش با خودش است، مسیر_ یعنی چالش. من با کلماتم میخواهم بگویم همین که بدانیم نوری داریم که دلمان را در مسیر پرچالش گرم میکند برایمان کافی است تا سایه را نبینیم و غبارهای مسیر را با یک فوت محکم از روی لذتهایمان پس بزنیم و سیر شویم و آخیش آخرش را چراغانی لحظههای زندگیمان کنیم. چراغانی از تمام چیزهای که پروردگار است.
مدام به خودم یادآوری کردهام و میکنم که آمدهام بسازم اما یادم نرود چه چیزی هستم و از کجا آمدهام. که اگر یادم برود چیزی که میسازم به کار جهان نمیآید. که اگر یادم برود که او همه جا هست و من او هستم مخلوقم تفالهای بیش نیست.
چرا میخواهم بنویسم چون آمدهام که بسازم هر آن چیزی را که وقتی به آن سرگرم میشوم خودم را روی زمین نمیبینم.
از چه میخواهم بنویسم؟ از عشق میخواهم بنویسم. از عشقی که تمام ذرات هستی را در برگرفته. از ذرات تشکیل دهنده الکترونها و پروتونها تا کهکشانها. من میخواهم داستان بنویسم تا یادآوری کنم تمام اصول و قوانینی را که در قلب آدمها بوده، از همان ابتدایی که پا به زمین گذاشتهاند اما فراموش کردهاند. من قرار نیست چیزی به کسی یاد بدهم و یا در داستانهایم نصیحت کنم، مستقیم و غیرمستقیم. من قرار است یادآوری کنم که آدمها میتوانند غبار روی داشتههایشان را پس بزنند تا ببینند خودشان را و پروردگارشان را. تا عشقی که درون قلبشان دارند را لمس کنند، مثل من، همین حالا که در حال نوشتن این کلمات هستم لمسش میکنم و اشک میشوم.
پینوشت:
سعی میکنم شعار ندهم و تمام تلاشم رو میکنم که اینطور زندگی کنم و با این نگرش بنویسم. چون معتقد هستم که کلمات انرژی دارند. بخصوص وقتی که ثبت میشوند. حالا که اینطور قدرتی دارم و با ابزاری به نام قلم میتوانم خلق کنم، چرا از آن برای منفعت خودم و اهالی زمین استفاده نکنم؟!