شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

بنفشه رحمانی جایی بین مقدمه‌ی کتابش گورهای ‌بی‌سنگ می‌گوید به استادش محمد طلوعی گفته چرا باید درباره‌ی مشکل شخصی‌اش بنویسد، چیزهایی که آدم دلش نمی‌خواهد جار بزند. او گفته تنها راه رهایی از رنج همین است بنویسد حتی اگر کسی نخواند. وقتی تصمیم گرفتم ابنجا توی قالب وردپرس و دامنه آی‌آر مموار بنویسم جای مقاله نوشتن و تولید محتوا به تنها چیزی که فکر نکردم این بود که کسی این یادداشت‌ها را بخواند. چشمم به گویی توی دست کسی یا کسانی نبود که بخواهم بدزدمش. برای خودم….
چند روزی هست که شش کیلوی اضافه وزنم روی اعصاب و روانم است. چرا؟ سال 96 هم اینطور وزنی را اضافه کرده بودم اما با ورزش آوردمش پایین. اینکه این وزن زیادی از پیامد نقطه‌ویرگول است اذیتم می‌کند. چه احساساتی را دارم تجربه می‌کنم؟ از بدنم خشمگینم که سنگین و لَش شده. اینکه هیچ راهکاری برای کاهش این وزن ندارم عصبی‌ام می‌کند. تغذیه‌ام تغییری نکرده، هم بخاطر قرص تپش قلب است و هم جابجایی هورمون‌ها که خودخواسته دستکاری‌شان می‌کنیم. قرص قلب را می‌ترسم کم کنم و حمله‌های….
امروز بیست‌و‌ششم ماه است. پارسال این تاریخ و این ساعت توی اتاق عمل بودم؛ برای بار دوم. جواب پاتولوژی گفته بود توده‌ای که بیرون آورده‌اید بدخیم بوده و احتمال درگیرشدن لنف‌ها وجود دارد، احتمال که نه حتما درگیر شده‌اند. جواب پاتولوژی را شنبه پیش دکتر بردم و دوشنبه وقت عمل دوم شد. دکتر وقتی ماجرا را برایم تعریف کرد تعیین روز عمل را به خودم سپرد؛ گفت هر روز که خواستم بروم پیشش. وقتی گفتم پس‌فردا انتظارش را نداشت. نوشته‌هام را دوست ندارم. شده‌اند گزارش روز بدون….
حوالی نه صبح با سبک‌شدن پلک‌هام اصرارم لباس تن مادرم کرد که برویم آرایشگاه؛ بی‌وقت. برای خوابیدن سنت خودم را داشتم؛ با بالش‌های طبی و سنتی، لحاف مخملی جهیزیه مادرم  نرم می‌خوابیدم. سنتم کار نمی‌کرد؛ از شبی که عصرش جواب پاتوبیولوژی سرطان را کوبیده بود توی صورتم طوری که لبخندم هم محو شده بود. باید روز عمل دوم را تعیین می‌کردم و انکولوژیستی پیدا می‌کردم که جای خوبی از شهر باشد و خوش‌اخلاق چون در چند سال آینده بیشتر از هرجایی باید دکتر می‌رفتم و این بین….
امروز جلسه‌ی دوم مشاوره‌ام بود. بیشترحرف زنم و کمتر گریه. از خانم دکتر پرسیدم بیماری می‌تواند باعث لکنت بشود؟ جواب داد نمی‌تواند. گفتم می‌تواند اعتمادبنفسم را کم کند؟ گفت نمی‌تواند. اما من قبل از بیماری بلبل بودم. البته نه پیش هر کسی اما خوب حرف می‌زدم. امروز فهمیدم خیلی حرف‌ها را بلبل نمی‌زده و توی چینه‌دانش قایم می‌کرده. جمع شده شاید و سلول‌هایی فکر کرده‌اند باید بروند کنار حرف‌ها تجمع کنند؛ مهمانی چیزی است. یا نه سلول‌ها هوشمندتر از این حرفها هستند، جمع شده‌اند که حرف‌ها را….
دیشب هم یکی از جلسات حلقه‌ی <ادبیات من> بود. قسمتی از کتاب را قرار بود بخوانیم اما نتوانستم. راستش خیلی متن سنگینی دارد و برای منی که با خواندن پاراگراف جستاری خسته می‌شوم شبیه کابوس است. ورقش زدم. به عنوان‌ها نگاه کردم و به جمله‌ی اول هر پاراگراف. اما محو کلمات تحلیل‌ها و مثال‌های تسهیگلرش شدم. چقدر خوب خوانده بودش و چقدر خوب که من حوصله‌ی گوش دادن را لااقل داشتم. آخر جلسه دوست داشتم حرف بزنم. از چیزی که برداشت کرده بودم. میکروفن را روشن کردم….
دارم یک جستار می‌خوانم که نلسون ماندلا نوشته، از روزهایی که در جزیره‌‌‌ی روبن بوده است. انگار وقتی توی زندان بوده این جستار را جفت‌وجور کرده. همان اوایل متن کلمه‌ی تسلا می‌شود نور؛ نوری شبیه همان لیزرهایی که تماشاچی‌ها می‌اندازند توی چشم وزرشکارها. وسط خواندن ایستادم و زل زدم به قدوقواره‌ی این کلمه. لیزر اذیت می‌کند این کلمه هم اذیتم کرد. کلمه‌ی تسلا بار منفی روی دوشش ندارد اما چشمم را اذیت کرد. از چیزهایی حرف زده بود که توی زندان برایش تسلا بودند؛ از کنار هم….
امروز هم به کارهای نیمه‌تمامم فکر می‌کنم. کمالگرایی و انتظار تایید دیگران باعث شده که همیشه در حال یادگیری باشم و هیچ محصول یا هنری تولید نکنم. وقتی به کامل بودن کار خیلی چشم دارم مدام در حال یادگیری هستم و  علم‌اندوزی و ناکافی بودن اجازه خلق موجود جدید بهم نمی‌دهد. بله موجود جدید. به این فکر می‌کنم انجام کدام کار را تا تولد یک موجود پیش بردم؟ به این وبلاگ فکر می‌کنم که نقشه‌های زیادی برایش کشیدم اما هیچ. هیچ که یعنی فکر می‌کنم هیچ. یک….
کلاس امروز تشکیل نشد. استاد ایران نبود و بلیت پروازش دقیقا ساعتی بود که باید سر کلاس باشیم. هفته آینده کلاس شروع می‌شود. فکر کردم اینجا چیزی برای گفتن ندارم. موقع خواب فکر می‌کردم که چه کاری و یا چه فکر و یا احساسی دارم که دوست دارم اینجا ثبت کنم. به کارهای نیمه تمامم فکر کردم. دلیل اینکه کاری را نیم راه به امان خدا رها می‌کنم چه می‌تواند باشد؟ فکر می‌کنم یک دلیلش تمرکز زیادی است که روی کار می‌گذارم. زمان و تمرکز زیاد. وقتی….
امروز ساعت را برای هفت کوک کرده‌بودم اما ساعت نه از رختخواب جدا شدم؛ این هم از برکات قرص پروپانولول است که صبح‌ها و شب‌ها سنگینم می‌کند. ساعت از چهار عصر گذشته کمی که نه خوب کار کرده‌ام. چند ویدئوی آموزشی دیده‌ام. تمرین کرده‌ام و خورشت کرفسم را بار گذاشته‌ام. وقتی کاری متمرکز انجام می‌دهم_ فرقی نمی‌کند چه کاری متمرکز باشد شده به اندزه یک ساعت انگار آن روزم را زندگی کرده‌ام. رضایت از خودم باعث می‌شود که کارهای دیگری هم انجام بدهم و از استراحتم عذاب….