… خودش را معرفی میکند
به اندازه یک نوکزدن فیزیک و نساجی میدانم. خودم را فیزیکدان نمیدانم یا حتی نساج؛ جوجهای بودم که رفتم غذاهایی را نوک زدم و مزه گرفتم اما نخوردم؛ ادامه ندادم بااینکه دومی را داشتم به جاهایی خوبی میرساندم. سال 96 توی صفحهای در اینستاگرام مینوشتم. جسته گریخته کلاسهایی رفتم. نمیدانستم کدام قالب را برای نوشتن […]
چاه سیاه
دیروز جلسه نمیدانم چندم ایمونوتراپی بود؛ هشتم یا نهم. مهم نیست جلسه چندمم بود و اصلن حوصله اینکه پیگیر تعداد دقیقش باشم را ندارم. میخواستم به دکتر درد ستخوان را بگویم اما نگفتم؛ ترسیدم شاید یا اینکه یادم رفت. فراموشکردن هم یک جور حالت دفاعی است که در مواقع ترس دچارش میشوم. لحظه آخر با […]
تروما یک موجود زنده است
چراغ روزم را با نوشتن روشن میکنم. نشستهام و توی وبلاگم میچرخم و خودم را میخوانم. نوشتههایم را دوست دارم؛ بیشتر از قبل. شاید چون خودم را سانسور نمیکنم. اما هنوز چیزهایی هستند که نمیتوانم در موردشان حرف بزنم. میخواهم حرف بزنم اما نمیتوانم. نمیخواهم حال بدم را نادیده بگیرم. هر چه هست را مینویسم. هر […]
قبل از طوفان
امروز جستاری با عنوان پس از زندگی از جون دیدیون را دارم میخوانم. توی اینترنت سرچش کردم اما فیلمی ازش پیدا نکردم. دو سال پیش مرده است. این جستار هم از کتاب لنگرگاهی از شن روان است. زدهام توی کار خواندن از مرگ و بیماری. میترسم؟ نمیدانم. نگرانم؟ نمیدانم. بخاطر اینکه نمیتوانم زیاد متمرکز کتاب […]