شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

خانه

دارم با برنامه ۴۲ روزه تمرین صبوری می‌کنم و تمرین خیلی چیزهای دیگر؛ تکه‌تکه کردن هدف‌ها، گام‌ها؛ رها کردن؛ زندگی‌ و حتی تکه‌تکه کردن اضطراب و ترس. همه چیز را می‌خواهم تکه‌تکه کنم تا زنده بمانم‌، تا بیشتر زنده بمانم. انگار به این نتیجه رسیده‌ام که زندگی‌کردن سخت است پس باید تکه‌تکه‌اش کنم تا بتوانم قورتش بدهم و زنده بمانم. با لقمه‌های کوچک می‌شود زندگی کرد. این کار باعث می‌شود لقمه‌ها توی گلو گیر نکند و خفه نشوم؛ چه خوشی چه ناخوشی. فرقی ندارد وقتی بزرگ باشد….
امروز روز دوم برنامه بود. اوضاع چطور بود؟ تحت کنترل. هر تیکی که بعد از انجام کار زده میشد انگار خونی بود که توی رگ‌های خشک و چسبانم تزریق میشد. با و در مورد تنهایی حرف زدم. یادم باشد در اولین فرصت که نه اما قبل از تمام شدن فرصت زندگی‌ام در مورد تنهایی یک جستار بنویسم. من تنهایی را یک چاه سیاه می‌بینم، چاهی که وقتی به وجودش واقف می‌شویم شکه می‌شویم، می‌ترسیم، ناراحت می‌شویم و ناامید. حتی ممکن است بخواهیم زندگی‌مان را تمام کنیم. این….
امروز دوش صبح را نگرفتم و رفتم سراغ تخم‌مرغ‌های آب‌پزم. رفتم و جوشانده‌ی پیشگیری از التهاب را خوردم. کمی که بیدار شدم مسواک زدم و دوش گرفتم. دیر بیدار شدم. حوالی ساعت ده بود که سر جایم روی صندلی کارم نشسته بودم. یک چک‌لیست نوشتم و روزم را شروع کردم. توی پومو اول یادم آمد که امروز ساعت یازده و نیم جلسه‌ی روانکاوی دارم. برای اطمینان به خانم دکتر پیام دادم . دیدم بله. تا ده دقیقه قبل از جلسه ویدئو آموزشی دیدم و نزدیک جلسه که….
امروز بساط املت صبحانه به راه بود. با مری و م صبحانه خوردیم. در مورد پومودورو فیلم آموزشی دیدم و بساط کار فردا را چیدم؛ چک‌لیستم را برای تسهیلگرم فرستادم. جلسه‌ی روان‌درمانی‌ گروهی را هم داشتم. از فراموشی گفتم و بی‌حوصلگی. اینکه گاهی یادم می‌رود کی هستم و کجا. خانم دکتر گفت وقتی درگیر مسئله‌ی مهمی توی زندگی می‌شویم خوداگاه قسمت زیادی از توجه‌مان معطوف به چالش می‌شود و چیزهای دیگر را کم‌اهمیت می‌دانیم و فراموش می‌کنیم. یک عدس‌پلو پختم و نشستم با سس فلفل خوردمش. بعدظهر….
همچنان از اتاقم فراری‌ام. دوست ندارم توی اتاقم کار کنم و بنویسم، حتی بخوابم. فکر می‌کنم بخاطر شب‌هایی‌ست که تا صبح درد داشتم. این دردها انگار هنوز به وسایل اتاق، دیوارها و میز کارم چسبیده یا چه نمی‌دانم. دوره‌ی چهل‌ودو‌ روزه شروع شده؛ دو تا هدف برای این چهل‌ودو روز در نظر دارم. یکی مربوط به کارم است و دیگری سلامتی؛ می‌خواهم حرفه‌ی جدید را به ایستگاهی برسانم و وزنم را هم به ۷۰ کیلو برسانم_ با یوگا و پیاده‌روی و کمی کمتر غذا خوردن. هفته آینده….
دیروز حالم بهم ریخته بود و روز قبلش هم. نمی‌دانستم چرا و چکار باید براش انجام بدهم. بعد از یک سال و بیشتر از بیست‌وپنج تزریق بیست‌ویک روزه عادت نکرده‌ام که چند روز قبلش حال خوبی نداشته باشم. هر چه به PMS پریودی عادت کردم و توقع بیجا توی این دوران از خودم نداشتم الان هم عادت نمی‌کنم. امروز جلسه آخر و هجدهم ایمونوتراپی بود. دهم اردی‌بهشت پارسال اولین جلسه‌اش بود. با خودم گفتم یعنی چطور یک سال با فاصله زمانی بیست ‌و یک روز تزریق کنم….
علاج روزهای تاریکم نه دکتر است نه روانشناس نه قرص نه مسافرت نه پول نه عشق نه حرف زدن؛ علاجم خواب است. باید گوشه‌ای را پیدا کنم و چیزی روی چشم‌هام بندازم که تاریک بشود که بخوابم. کمتر از یک ساعت هم کفایت می‌کند. امروز رفتم داروی جلسه‌ی هجدهم ایمونوتراپی را از داروخانه گرفتم وقتی خانه رسیدم تا حوالی سه بعدظهر بارها بغضم اشک شد و سرریز. از سردرد خوابیدم وگرنه یادم نبود که خواب می‌تواند چاره باشد. چهل دقیقه‌ای خوابیدم توی خواب حواسم به آب سیب‌زمینی‌های….
امروز مری یک میکس نوستالژی گذاشت و من کل آهنگ را رقصیدم؛ با چشم‌های بسته و باز، چرخان. خواندم با خواننده‌هاش‌ و رقصیدم. برای و املت درست کردم_ املت‌ قهوه‌خانه‌ایِ کم‌روغنِ تند؛ با رقص و آهنگ. بار غم و ناامیدی روی دوشم بود که زانوهام می‌لرزید و خیلی نمی‌توانستم شانه‌هام را بلرزانم. اما همین رقص نصف‌و‌نیمه با پاهای لرزان و کمی قوز حالم را جا آورد. دیدم می‌شود با سنگینی غم و بار مسئولیت آینده‌ی مبهم هم رقصید. شاید نصفه‌ونیمه به نظر بیاید اما واقعا اینطور نیست…..
سالاد کاهو و کلم را با دست می‌خورم و فکر می‌کنم؛ به هدف و یا شاید هدف‌ها. یک تکه کاهو، یک تکه کلم و تکه‌های گوجه را هم نمی‌خورم. سبزی خشک مورد علاقه مری هم روی سالاد بهم دهن‌کجی می‌کند. گیلدا بروجردی می‌گوید آدم‌هایی از اردوگاه‌های اجباری نازی‌ها جان سالم به در برده‌اند که هدف داشته‌اند. همیشه هدف داشتم اما حالا! از کی و کجا بی‌هدف شده‌ام؟ کسی بودم که چهار سال پشت کنکور کارشناسی‌ارشد پرتو پزشکی ماندم. که چی بروم رشته‌ای مرتبط با فیزیک بخوانم و….
دوست دارم توی بازارهای شلوغ و مردم بدون هدف پرسه بزنم؛ بدون نگرانی و ترس و اندوه و هدف. امروز اما توی خیابان طالقانی اشکم سرریز شد. حالم به چه دلیل بغضی بود و اشکی نمی‌دانم که توی مانتو فروشی با دیدن قیمت‌های مانتوی بالای چهار میلیون اشکهام سرریز شدند. بیشتر از سه سال است مانتو نمی‌پوشم آن هم مانتوی گران و مجلسی. پس چه دردم بود؟ دوره چهل‌ودو روزه‌‌ی برنامه‌ریزی زندگی شروع شد امروز. و می‌گوید باید دو هدف برای خودم بگذارم. دو هدف؛ بله دو….