لالایی تا مقصد بیداری

به وقت خواب و لالایی و قصه پدرانگیاش باران را با موهام گیس، خیس میبافد؛ زیتون را از نوک کبوتر مانده در درگاه خورشید میگیرد و رویشان میکارد تا پیراهن بلند و سفیدم را هلههلهیِ تبارِ رنگینکمان کند. بنفش و زیتونها که بهم میرسند قصهی بیداری شروع میشود به ردیف سبز لباسم کبوتران نشسته میخوانند. […]