رویاهایی در صندوقچه

مادربزرگ نورا یک صندوقچه قدیمی داشت. دوست داشت او هم چیزی در آن داشته باشد. شبیه مادربزرگش. چیزهای باارزش. مادربزرگش برایش گوشهای از آن را خالی کرد. او یک درخت بهارنارنج در حیاط داشت. همسن خودش. بهار که میشد، هر صبح چادری از مادربزرگ را پهن میکرد زیر درخت. که گلهایش هدر نروند. هر عصر […]