چند شبی میشود که قبل از خواب کسی برایم قصه میگوید تا بخوابم. اما مادر و یا پدرم نیستند. چون آنها میگویند من که سواد دارم خودم میتوانم قبل از خواب بخوانم. ولی در طول روز آنقدر از چشمم کار میکشم که آخر شبها سوی پیگیری کردن خطهای ریز کتاب را ندارد. پس زحمت این کار میافتد گردن کسی دیگر.
آرمان سلطانزاده. اینکه چطور با آرمان آشنا شدهام به تعطیلات عید و کتاب چشمهایش بزرگ علوی برمیگردد. او تجربه خوبی از خواندن کتاب چشمهایش و کتابی صوتی برای رقم زد. او کلی کتاب خوانده که در کتابخانه طاقچه موجود است. آرمان شبها قصه میگوید و من میخوابم. کتابهایی که انتخاب کرده را دوست دارم و صدایش را که متناسب با هر داستان روی داستان مینشیند را هم دوست دارم.
متوجه شدهام صبحها وقتی میخواهم بیدار شوم خیلی سخت از رختخواب جدا میشوم. خیلی سخت. من تا قبل از قصه گوشدادن شبها با موسیقیهای خاصی میخوابیدم. موزیکهای فرکانس بالا و یا یوگانیدراهایی که استادم آماده میکند و یا صدای طبیعت از جمله دولفینها و والها توی گوشم بود تا بخوابم.
کشف جدیدم این است که کرختی صبح من ارتباطی با آخرین چیزهایی دارد که به خورد روح و روانم میدهم. نه اینکه قصه بد باشد و یا صدای گویندهاش. نه. کتابها و گوینده نقص ندارند. نقص از زمان گوش دادن من است. برای آخرین کاری که قبل از خواب انجام میدهم مناسب نیست. چون انرژی شخصیتهای داستان، حادثهها را آنقدر تمیز در ذهنم تصویرسازی میکنم که انگار در ماجرا هستم. اینکه در بطن یک ماجرای دعوا باشم و یا وسط یک بزرخ تصمیمگیری و یا اینکه کنار اقیانوس باشم و با صدی والها.
خوب است که عادت ندارم آخر شبها در اینترنت چرخ بزنم. کسانی که تا آخرین لحظهای که بیدار هستند در شبکههای اجتماعی مختلف چرخ میزنند فردای آن شب حالشان واقعا خوب است؟ یا نه شاید سیگنالهای بدن و روحشان را نمیگیرند.
یاد مطلبی افتادم که در یک مجله پزشکی خواندم. نوشته بود نور آبی که از صفحه نمایش تلفن همراه ساطع میشود میتواند در تولید ملاتونین اختلال ایجاد کند. این هورمون برای کنترل خواب در مغز ترشح میشود و این یعنی اختلال در خواب.
این شد که تصمیم گرفتم نیم ساعت قبل از خواب دیگر کتاب صوتی را ببندم و با موسیقیهای همیشگیام بخوابم. اینطور هم قصه شنیدهام و هم فردا با حال مطلوبی بیدار میشوم.
این بود سنت اصلاح شده من برای خوابیدن.