متن حاضر پاسخی است به این سوال
زری خانم ، قلم نویسندگان و قلم من
یادم نمیآید آرزو کرده باشم نویسنده شوم. نه اینکه نویسندگی بد باشد،نه. شاگردهای ممتاز کلاس همه یا میخواستند مهندس شوند یا دکتر. اولین تجربه دیدهشدن قلمم به دوره راهنمایی برمیگردد. دوره راهنمایی من زبان فارسی از ادبیات جدا شد. کتاب تمریناتی داشت در حد یک پاراگراف نوشتن که معمولا معلمها آنها را هم ندیده میگرفتند و تاکیدی بر انجام آنها نداشتند. برای امتحان ثلث اول زبان فارسی قرار شد یک پاراگراف بنویسیم و جلسه بعد تحویل بدهیم.
عصر همان روز خبر رسید زریخانم فوت شده است. زری خانم مادر دایی تورج شوهر عمه من بود. او را یک بار خانه عمه دیده بودم. ریز جثه با چادری دور کمر، روسری بلند و سفیدِ سوزن زده زیرچانه، طوری که غبغباش با صورتی گرد و لپهای گلانداخته در ذهنم تصویر شد. موهای حناییاش بلند شده بود و رنگشان سفید، حنایی شده بود. یک تسبیح بلند و دانه درشت را مدام میچرخاند و زیر لب ذکر میگفت. زری خانم با توصیفات مادر و پدرم و چیزهایی که دیده بودم روبهروی من نشست. نشستم و زری خانم را در برگهای بزرگ با کلمهها تصویر کردم.
زری خانم را به معلمم تحویل دادم. معلممان خانم مسنی بود که بعد از سالها مدیر بودن معلم ادبیات شده بود. اخمو بود و هنوز هیئت مدیری را در طرز ایستادن، حرف زدن و نگاه کردنش داشت. این یعنی من تصویر زری خانم را به شخص دیکتاتورسانی داده بودم و از نتیجه کار هم مطمئن نبودم. جلسه بعد معلم آخر وقت کلاس مرا صدا زد که زری خانم را بخوانم. کلمههایم که تمام شد معلم و بچهها تشویقم کردند. چشم دوختم به زری خانم که ته کلاس نشسته بود و لبخند میزد.
بیشتر خواندن این روزهایم به من نشان داد نثر داستانهایم در طول زندگیام مدام تغییر کرده است. بعضیوقتها نثر داستانهای زندگی من میشود چیزی شبیه نثر گلشیری. نمیدانم شروع داستان کجا بود و آخرش به کجا رسید. یا شمیم بهار. آنقدر سریع و تند زندگی میکنم که میشود متنی بدون ویرگول. پارگرافی بدون نقطه. گاهی انگار رضا قاسمی یا مهشید امیرشاهی قلم نوشتن ماجراهایم را دست گرفتهاند و مینویسند. راحت، روان و بدون تکلف و البته هنری. بین فراز و فرود زندگی که درگیر میشوم به این فکر میکنم که اگر ابراهیم گلستان بود داستانم را چطور مینوشت. چاشنی طنزش را کجای متن میگذاشت تا به من نشان دهد که زندگی آنقدرها که فکر میکنم جدی نیست. گاهی فکر میکنم ویل دورانت نشسته پشت میزی و داستانهای زندگی مرا تحلیل میکند. محمود دولت ابادی هم گاهی قلم داستانهای مرا دست میگیرد آنقدر جزئیات ماجرا را زیر و رو میکند که مرا یاد توصیف طویلهاش در کلیدر میاندازد.
تصویر سازی در ادبیات کار میکند اما برای زندگی کافی نیست. من میخواهم با دنیا و ادبیات رو راست باشم، میشود زندگی را ادبیات کرد اما نمیشود ادبیات را تمام و کمال زندگی کرد. با ادای احترام به همه نویسندگانی که نام بردم میخواهم قلم خودم را پیدا کنم. فکر میکنم سبک نویسندگان به زندگیشان هم راه پیدا میکند. یا شاید زندگیشان به سبکشان راه پیدا کرده. این را زمانی میفهمم که سبک خودم را پیدا کنم. برای زندگی کردن و نوشتن.
راهی که طی میکنم را میخواهم به نثر و به سبک نوشتم هم راه بدهم. میدانم در برخورد با چالشهای زندگیام نثرم راهکار درست و بجا را جلوی پایم خواهد گذاشت.