مثبت و منفی بی‌نهایت باهم روی نقطه صفر جا می‌گیرند

چطور می‌شود که ما تاریخ روزها دیگر برایمان مهم نیست؟! چه می‌شود که زمان از دستمان در می‌رود؟! نه اینکه دَر برود دوست نداریم زمان را نگاه کنیم. شاید می‌ترسیم که توی همان تاریخ و همان ساعت بمانیم. از گیرکردن می‌ترسیم. یا شاید از تمام شدن می‌ترسیم. از تمام شدن همان لحظه‌ای که داریم تجربه می‌کنیم. چه چیزی در ذهن‌مان هست که از آگاه شدن به لحظه و مکانی که در آن هستیم فراری هستیم؟! چون دوستش نداریم و چون دوستش داریم. این دو حقیقت دامنه‌های پاندول بالا است. دوست داریم و دوست نداریم… مگر می‌شود؟ دو قطب آهن‌ربا یک جا کنار هم باشند؟ خودم هم تا بحال به این مسئله فکر نکرده بودم. لحظه‌هایی که دوست دارم و لحظه‌هایی که دوست ندارم. جای که دوست دارم و جایی که دوست ندارم. نه در گذشته‌ها. در همین لحظه.. اینکه دوست ندارم و نمی‌خواهم آگاه باشم و می‌خواهم بگذرد، نمانم و گیر نکنم. اما اینکه دوست دارم و نگاه نمی‌کنم چون دوست دارم موقعیت تغییر نکند و تمام نشود؛ که عبور نکنم، که شاید از آینده می‌ترسم. اما عبور… کلمه‌ای است که باید به آن آگاه باشم. آگاه باشم. که این لحظه با تمام احساساتی که در من ایجاد می‌کند و بالا می‌آورد، می‌گذرد. این مکان و این لحظه را باید ترک کنم. به همین زودی.. زودی از لحاظ نسبیت. شاید دقیقه‌ای دیگر یا شاید سی سال دیگر. کاش واقعا یک چیزهایی دست خودمان بود. ماندن جایی و لحظه‌ای برای فقط استراحت کردن و به هیچ چیز فکر نکردن. حتی به گذر همین مکان و زمان. برای همراه شدن با جریانی که در حال عبور است و نماندن در هر موقعیتی نیاز به سوخت هست. نیست؟ نمی‌خواهم بمانم و گیر کنم. نمی‌خواهم بترسم از تمام شدن. باشد؛ می‌آیم. نمی‌مانم، اما سوختم را برای ادامه‌دادن از کجا جور کنم؟ قرار است جریان سوخت مرا تامین کند؟! خود مسیر؟! یادم می‌ماند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *