ساعت چند دقیقه مانده که یازده بشود. شنبه است و فردا یکشنبه و جلسه هفتم ایمونوتراپی. این جلسه اولین جلسهای است که میخواهم تنها بروم_ البته چرا یک جلسه از پرتودرمانی را هم خودم تنها رفتم با قهرو دعوا که بگذارید خودم تنها بروم و همان یک جلسه هم شد.
دارو را روز چهارشنبه گرفتم. تنها رفتم و شلوغی داروخانه هلال احمر را هم دیدم. این بار اگر و بگذارد دوست دارم تنها بروم برای تزریق.
امروز داشتم مقدمه “کتاب جنگ چهره زنانه ندارد” را میخواندم. روایتهای واقعی از زبان مردمی که درگیر جنگ جهانی دوم بودهاند؛ با شغلهای متفاوت. دوست دارم برای هر صحنه کتاب صفحهها بنویسم. صحنههایی که آنها همزمان تجربه اشک و خنده را تجربه کردهام. تصویر زنانی که پیراهنهای رنگیشان را درآوردند و موهایشان را کوتاه کردند، لباس جنگ پوشیدند و مقابل دشمن ایستادند؛ برای دفاع از خاک کشورشان، مردمشان، سربازان همه کار میکردند. برای زنده ماندن. جاهای مختلفی از جبهه بودند و هر کدام ابزار خودشان را داشتند برای جنگیدن. کارهاری مردانهای که قبل از جنگ بلد نبودند را در زمانی کوتاه یاد گرفتند و درست انجام دادند. با اختیار و اراده خودشان رفته بودند. به اصلاح کار فیزیکی میکردند.
جایی از کتاب به خودم فکر کردم. من هم از جنگ برگشتهام. شبیه همان زنها که برگشتهاند و برای نویسنده کتاب حرف زدهاند. من هم دارم حرف میزنم. جنگی که من در آن بودم فرق داشت با جنگ جهانی. هیچ ابزاری برای جنگیدن نداشتم. کاری یدی برای جنگیدن نکردم. لباس خاصی نداشتم. فقط موهایم را کوتاه کردم. وسط جنگ بودم اما در نهایت بیعملی. جنگ توی بدنم بود. سلولهایم خودشان با هم درگیر بودند.
تحت هر شرایطی کارهایم را خودم انجام میدهم که اما و اگری اختلالی در پیشبردش نداشته باشد؛ بدبین که نه کمالگرا هستم تا حدودی. خوب و بدش را نمیدانم اما خیلی جاها اطرافیانم را ناراحت کردهام که به کارشان و خودشان اعتماد ندارم. حالا این من زندگیاش را باید میسپرد به گلبولهای سفید. چکار میتوانستم انجام بدهم؟ کار من نبود. حضور من به کار گلبولهای سفید نمیآمد. چه لباس رزم میپوشیدم؟ من فقط اجازه دادم دکترها کمکی تزریق کنند برای گلبولهای سفید. همین!
زندگی باید بیرون بدنم ادامه پیدا میکرد. میگفتند روال عادی زندگی را داشته باشم. با تمام عوارض جنگ و داروها میگفتند زندگی کن. اما جنگ بود. کسانی که اطرافم بودند جنگ را نمیدیدند حتی خود من هم نمیدیدم. اینکه من جنگ را نمیدیدم و گلبولهای سفید را و تلاش بدنم برای ادامهدادن احساسات متناقضی را بهم القا میکرد. خشم. غم. اندوه. انکار. ناامیدی.
برای ادامهدادن کار گلبولها باید این بیرون زندگی میکردم. جنگ من و کار من لباس پوشیدن و سلاحداشتن نبود. کار من این بود که با هر حالی زندگی کنم. زندگی کردنم وظیفهام بود.
روزمرگیهایم را پیدا کنم. بسازم. لذتهای کوچیک را هر عمیقتر تجربه کنم. شیره زندگی را بیشتر از همیشه بمکم. زندگی کنم تا گلبولهای سفید و همه سلولهای بدنم هم کار خودشان را بکنند. انگار شیره زندگیکردن به آنها هم میرسد. میگفتند میرسد.
در ناتوانترین حالت ممکن مرا گذاشته بودند سر کاری که هیچ وقت حوصله انجامش را نداشتم. یعنی غرقشدن توی جزییات زندگی و کارهای روتین و کوچک. روزهای اولی که خبردار شده بودم خیلی دلم میخواست روزمرگی آدمها را ببینم. نمیدانم چرا شاید باید دوبار نوشتههای آن روزها را بخوانم تا بفمهمم. شاید میخواستم یاد بگیرم. محو میشدم و دوست نداشتم به خودم و زندگیام برگردم با اینکه خیلی از آدمها مثل خودم بودند و بلد نبودند چطور در نهات آرامش روز را شب کنند.
شرایط سختی بود. انگار آدم را وسط کار مهمی که مربوط به خودش است بفرستند دنبال نخود سیاه. وسط جنگ برو زندگی کن. من دیدم توی این کتاب زنهای زیادی را که آواز میخواندند، کفش پاشنه بلند میپوشیدند،گوشواره میانداختند و مبارزه میکردند. آنها جنگ را با چشمهایشان میدیدند و بین حروف جنگ زندگی میکردند.
من کمی کارم سختتر بود. چون آدم شهودیی بودم و تا خودم چیزی را نمیدیدم باورم نمیشد. باید قبول میکردم چیزهایی در این دنیا هستند که قابل دیدن نیستند. هستند اما نیستند. شبیه همان زنها بین حروف جنگ زندگی کنم. آواز بخوانم و برقصم عطر بزنم و غذا بپزم و با صدای بلند بخندم. صدای خندهام شاید به گلبولهای سفید برسد. میگفتند میرسد.
زندگیکردن در جزییات وظیفهام شد. اما چه کار سختی!! چه کسی باید دور بنشیند و جنگ را از بیرون تماشا کند! بعد با خودم گفتم نه این تماشاکردن صرف نیست. زندگیکردن در میانه جنگ خودش مسئولیتی است. ادا کن. ادامه بده. شاید این تنها راهکار جهان بوده برای اینکه توی بیحوصله را به خودش مطمئن کند. یاد بگیری به دیگران اعتماد کنی از دیگران کمک بخواهی و یادبگیری زندگی کنی. کسی که بتواند در بحبوجه جنگ صبحها دوش بگیرد و به خودش عطر بزند و موقع آشپزیی آهنگی را پلی کند و با استخوان درد کمی روی پنجه پاهایش خودش را تکان بدهد میتواند ادامه بدهد.