_میشنوی؟!
_اوهوم.. نباید این کار را انجام میدادم.
_نه…
_باید بیشتر فکر میکردم و همه جوانب را میسنجیدم.
_نه..این صدا نیست!
_نباید تمام مسئولیت پروژه را به عهده میگرفتم و باید از کسی کمک میگرفتم.
_ای بابا. نه…
_نباید تمام پولهایم را برای این کار هدر می دادم.
_نه… دقت کن. میشنوی. تو که دقیق بودی!
_دقیقا به همین دلیل که دقیق بودم الان توی این مخمصه گیر کردهام.
_تمام نشد؟
_چی؟
_بایدها و نبایدها و حدسها؟ اصلا نیاز نیست چیزی بگویی. فقط باش. باشه؟ باش… برای چند لحظه! لطفا!
(سکوت)
_خوب؟
_صدای تپشهای قلبم؟! و آتش؟
_تپشهایمان آتش شده و تمام جملات باید و نبایدی که چوب کردهای و بیرحمانه بر سر خودت میزنی را دارد میسوزاند. صدای سوختن چوبها را میشنوی؟ برای من که لذتبخش است. برای پروژه بعدی به خودت نیاز داشتی و داری. کاری بود که از دستم برمیآمد.
_بروم یک ریکوردر بیاورم صدای آتش را ضبط کنم. برای روز مبادا…. منطقه امن من نفسهایم هستند و تپشهای تو.
_تپشهای من و تو..
_ اوهوم.. تپشهای ما.
_ریکوردر نیاز نیست بنشین و در تپشهایمان نفس بکش. نفسهایمان برای روز مبادا..