الان بزرگترین ندانمکاری که دارم جور زندگی کردن است. نمیدانم چطور باید زندگی کنم. زندگی قبل از نقطه ویرگول چطور بوده که پیامدش شده بیماری. حالا چه کاری انجام ندهم که برگشت دوباره نداشته باشد؟ اصلا آیا به سبک زندگیام ربط دارد یا چه؟ خوشحال بودم واقعا؟ چقدر عجله عجله زندگی میکردم؟
گاهی فکر میکنم آنطور که فکر میکردم با بدن و ذهنم در صلح نبودهام که … من حملهای جایی جاهایی به سلولهایم کردهام که برگشت و پاتکش شده نقطهویرگول. شاید هم این سوالها کار ذهن است که مدام میخواهد مقصر پیدا کند و بزرگترین مقصر را همیشه خودم میداند.
بخیه های روی تنم که میگویند نمیماند؛ گرگرفتگی و ضعف بدنی که میگویند عادت میکنی. موهای ریخته و ابروها و مژههای زرد که میگویند درست میشود همه ردهایی هستند که نقطه ویرگول رو تتنم گذاشته؛ تا کی هستند؟ نمیدانم. شاید موهبت هستند و خودم نمیدانم. نمیدانم.