چند روزی هست متمرکز دارم مهارت جدیدی را تمرین میکنم. چشمهام خشک میشوند اما سرتق ادامه میدهم. بخاطر قرص خوابی که چند شبی هست میخورم توی روز فرصتی پیش بیاید نشسته چرت پیرمردی میزنم. اما لذت میبرم. انگار یادگرفتن نسیمی است که توی صورتم میخورد و یادآوری میکند که زندهام. حتی حالایی که هنوز از نظر روحی سرپا نشدهام و عوارض داروها توی ساعت چند بار بهم سیخونک میزنند.
سایتم را دادهام دستی به سرو رویش بکشند. نمیدانم قرار است چه کلمههایی را آنجا جا بدهم. همین را میدانم که میخواهم مستمر بنویسم. از هر چیزی که دوست دارم با کسی حرف بزنم_ برای مخاطبهای مختلف، فامیل و دوست و همسایه و راننده اسنپ و مغازهدار.
هنوز خیلی نمیتوانم حرف بزنم حتی وقتی حرف هم نمیزنم و اطرافیانم برایم حرف میزنند و گوش میدهم هم خسته میشوم. اما نوشتن؛ از نوشتن هم خسته میشوم تا قلم دستم میگیرم و دستم در شرف گرم شدن است خسته میشوم. جور راحت نشستنم را هم پیدا نکردهام. همین باعث شده کمتر از قبل کتاب بخوانم.
دلخوشی این روزهام پیشرفتکردن توی مهارت جدید است.