نجوای قلب

ایده‌ی این نوشته از یک کامنت می‌آید که می‌خواستم توی صفحه کلاسی که شرکت کرده‌ام بنویسیم. کلاسی مربوط به خودشناسی و مراقبه. بچه‌ها مدام توی لایو سوال‌های ساده و یا سوال‌های عجیب می‌پرسیدند. استاد گفت: برای گرفتن سوالاتتون در حالت مراقبه بشینید و از قلبتون بپرسید. من فکر خیلی از بچه‌ها را خواندم که می‌گفتند: ما پول دادیم که تو سوال ما رو جواب بدی. بلد بودیم که کلاس رو شرکت نمی‌کردیم.

من پرت شدم به یازده سال پیش، وقتی تازه با استادم آشنا شده بودم. همان موقع هم همین بود خیلی از سوالات ما را با اینکه می‌دانست جواب نمی‌داد. من اوایل شاکی بودم که چرا جواب نمی‌دهد. نمی‌خواهد اطلاعات بدهد اصلا چرا استاد معنوی شده؟! خلاصه که شاکی بودم. الان دقیق یادم نیست که کی و چطور مقاومت را کنار گذاشتم و تلاش کردم تا صدای قلبم را بشنوم و کی برای اولین بار شنیدم. ولی توی این یازده سال هر وقت خواستم و اراده کردم صدایش را شنیده‌ام. چند روز پیش در یکی از کتاب‌های کاستاندا خواندم که دون خوان به او گفته بود: در واقع چیزی برای یاد دادن وجود ندارد، استاد و راهنما کارش این است که به شاگرد یادآوری کند که چقدر توانا و قدرتمند است.

کامنت گذاشتم برای بچه‌ها که اوایل راه که در مراقبه می‌نشینید ممکن هست که فرق بین شهود ذهنی و قلبی را ندانید. ولی با قلبتان حرف بزنید. بگذارید بداند که شما می‌خواهید صدایش را بشنوید. البته که ابتدای کار صدایش آرام است و ممکن است حتی صدایش را نشنوید. ممکن است ذهن با جولان‌های همیشگی‌اش اجازه این ارتباط را ندهد. از بس توی این مدت صدای ذهن را شنیده‌اید و به آن بها داده‌اید. صبور باشید و از حرف زدن با قلبتان ناامید نشوید. بگویید: من می‌خواهم صدای تو را بشنوم. چه بسا عذرخواهی کنید بابت تمام این مدت که نادیده‌اش گرفته‌اید. به مرور صدایش را خواهید شنید. رسا و واضع. به جایی می‌رسید که در مسائل مهم و تصمیم گیری‌ها آنقدر صدایش را رسا می‌‍شنوید که اصلا گفتگوهای ذهنی را نخواهید شنید و تنها صدای قلبتان است.

وقتی کامنت را گذاشتم یک لبخند گرم روی لبهام نشست. به گمانم کار قلبم بود. چشم‌هایم را بستم که لبخند خودش را ببینم.

آری قلب‌ها لبخند زدن را هم بلدند به غیر از گوش شدن و نجوا کردن.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *