پاولاگان آلن: ” زندگی من تاریخ، سیاست و جغرافیا است؛ دیدن و ماوراء الطبیعه است؛ موسیقی و زبان است.”
این جمله را که خواندم به این فکر کردم که اگر بخواهم زندگی خودم را در یک جمله بگویم چه حوزههایی را شامل میشود؟
در زندگی من تاریخ جایی نداشته هیچوقت آدمی نبودم که به گذشته فکر کنم؛ غبطه بخورم و حسرت یا خاطرهبازی کنم. اینکه آدمی نبودم که با آینهی پشت سرم را نگاه کنم در علاقهام به تاریخ بیتاثیر نیست.
سیاست؟ وقتی کلمه سیاست را میشنوم مکث میکنم، تصویر اولین خاطرهام از سیاست شکل میگیرد. شاید ده یا یازده ساله بودم با بابام مینشستم پای اخبار ساعت نه شب که خیلی هم طولانی بود و بعدش باهم در مورد شنیدههایمان حرف میزدیم. شبهایی که بابام به هر دلیلی خانه نبود و به این دلیل که اخبار دوبار پخش میشد به من میسپرد که اخبار ببینم و برایش بگویم دنیا چه خبر بوده. من هم مینشستم پای تلویزیون کوچک و سیاهوسفیدمان اخبار را از برمیکردم. وقتی بابا میآمد برایش از سیرتاپیاز اخبار را تعریف میکردم. دانشجو که شدم و به رسانههای بیشتری برای گوشدادن اخبار دسترسی داشتم گاهی به عادت بچگی میرفتم که تعریف کنم چه خبرهایی هست که او نمیداند. عصبانیاش میکردم چون اخبارم گزینشی نبود و احساس ناامنی میکرد یا شاید نگرانم میشد، که نکند با گوشدادن به این خبرها ذهنم شستشو شود و جایی حرفی برنم که سرم را به باد بدهم یا برایش دردسر درست کنم. دعوایمان میشد و قهر میکردیم. چندباری با هم سر یک خبر بحثمان شد؛ میگفت دروغ است، کار دشمن است، هر چه میگویند باور نکن و .. او یکی از بازماندگان جنگ است و این انکار و باورنکردنش یک حالت دفاعی است. حالا چند سالی میشود که در مورد سیاست با او حرف نمیزنم. علاقه؟ نه؛ علاقهای هم ندارم شاید من هم در مدلی از انکار فرو رفتهام. اگر چیزی بگویم یک جمله است. تو هوا میپرانم و صحنه را ترک میکنم که اصطکاکی پیش نیاید. گاهی او حرفی میزند و من سکوت میکنم؛ حرفش را آنقدر ادامه پی میگیرد که نظری بدهم، میگویم بابا من و تو با هم در مورد این مسئله زاویه داریم و حرف نزنیم بهتر است. گاهی شاکی میشود اما بیشتر وقتها سکوت میکند.
جغرافی؟ جغرافی به سفر رابط دارد؟ دارد. نه آدم اهل سفری نبودم. شاید بخاطر میگرن و سالهای تحصیل و آزاری که دوری از خانه و خانواده بهم داد هیچ وقت ترغیب نشدم که در این حیطه کنجکاو باشم یا مطالعه کنم.
دیدن؟ نه من آدم دیدن نیستم بیشتر آدم شنیدنم. شنیدن آدمها برایم لذتبخش است. کتابی را صوتی گوش کنم تا سالها صحنههای کتاب توی ذهنم میماند؛ با صدای همان کسی که خوانش کرده است. صدای قصهگو روی تصویر میماند؛ تا ابد..
ماوراءالطبیعه؟ بله. از سال هشتادوپنج شمسی تا همین سال صفر یک خودمان؛ شانزده سال. بخاطر از دستدادن دوستی کنجکاو شدم؛ مرگ و اینکه ادیان هیچکدام نتوانستند نه آرامم کنند و نه سوالهایم را جواب بدهند به این مسائل پناه بردم. آدمی بودم که بسیار در این زمینه مطالعه کردم و دستبرقضا متوجه شدم تواناییهای عجیبی هم دارم. چرا سال صفر یک تمام شد؟ یکی از دلایلش استاد معنویام بود که با رفتاهایش خودش را که بت کرده بودم شکاند و اینکه متوجه شدم این مسیر هم مثل ادیان ابتر است. چند گامی جلو بود اما در مسابقهی با سوالهایم بعد از سرطان و نداشتن جواب کم آورد. سرطان نقطه این دوره از زندگیام را گذاشت. خودش نقطهویرگول زندگیام است_ البته فعلا_ اما نقطه پایان این مسیر شد.
حالا چه چیزی توی زندگیام پررنگ است؟ مستند و روایت. زندگی و تلاش برای زندهماندن. علاقه زیادی به مستند پیدا کردهام. خواندنی و دیدنی؛ زندگی و مسیر آدمها برای عبور از بحرانهایشان. زندگی استاد است و خودش به مرور جواب سوالهایم را میدهد. شاید هم قرار نیست جواب بعضی سوالهایم را بگیرم اما دیگر درلوای باوری نیستم، که بتش کنم و مسئولیت زندگی را گردنش بیندازم. معتقدم زندگی مسئولیت بزرگی است که هیچ باوری نمیتواند از پس چونوچرایش بربیاید جز خودش. در لوای پرچم زندگیبودن را بیشتر از هر چیزی دوست دارم و روبهروز بیشتر به آن ایمان میآورم.
دوست دارم موسیقی و شعری در زندگیام و زیر این پرچم میشنوم را ثبت کنم و آثار دیگرانی که ثبت کردهاند را بخوانم و ببینم و زنده بمانم.