مُنجی در آینه است..

_منتظر چه نشسته‌ای؟

_نمی‌دانم شاید منتظرم اوضاع درست شود. منتظرم کسی بیاید و بگوید درست شد. سلامتش کردم. جهان را می‌گویم. دیگر هیچ بیماری گریبانگیر این جهان نیست. بیا! این هم آرزوهایت.

_بیماری؟ این جهان که بیماری ندارد. نمی‌دانم چه چیزی است فقط می‌دانم که … بله بیماری است.

_قرن‌هاست که به ما گفته‌اند که نمی‌توانیم. فکر نتوانستن هم بیماری است. نیست؟

_هست.

_ منجی؟ منجی می‌خواهی؟

_قرن‌هاست که کسی به کمک ما نیامده. من فکر می‎کنم داستان‌هایی که خبر آمدن منجی را داده‌اند افسانه هستند.

_شاید.

_چکار می‌کنی؟

_چکار کنم؟

_بلند شو! در و دیوار خانه را تزیین کن. کاغذهای رنگارنگش با من. با دستمال غبار را از تن آینه‌های خانه‌ات پس می‌زنم. شیرینی را در فضای خانه عطر کن و بعد مزه‌ی امید را لباسی کن برای خودت. صدای اعتماد بنفست را که روی آینه تمیز ریخته است جمع کن و دامن چین‌دار بدوز. تو بتوانی چین بدوزی و تن کنی هر کاری را بلدی انجام دهی.

تو برای این روی زمین آمدی که مهربانی باشی. قرارت یادت بیاید. شفقت شوی همه چیز می‌شوی. از خدا گرفته تا خوشه انگور. از نور گرفته تا شور.

جلوی آینه بایست. ببین؟! منجی در آینه است.

شادی آویزی شده بر موهایت. قلبت گلدان شمدانی و چشم‌هایت دو ستاره. پاهایت سرو شده‌اند انگار. می‌بینی؟!

_همه می‌توانند نجات دهنده باشند؟

_تو چه فکر می‌کنی؟

_آینه می‌گوید بله. همه می‌توانند. قرن‌هاست که آدم‌ها نمی‌دانند و منتظرند. چرا؟ در خانه آینه ندارند؟ کافی است جلوی آینه بایستند.

_غبار آینه‌هایتان همان باورها و قصه‌هایی است که از اجدادتان به شما رسیده. دستمالی می‌خواهید که آینه را نمایان کنید.

_با هر دستمالی می‌شود؟

_نه. دستمالی می‌خواهد از یک جنس خاص جنسش نباید تعصب داشته باشد. صدردرصد از جنس آگاهی. می‌شود درصدی هم امید داشته باشد.

_این دستمال را از کجا تهیه کنیم؟

_بارها و بارها کسانی در مسیرتان قرار می‌گیرند که آن را به شما می‌دهند. اتفاقاتی که می‌شود از آنها دستمال دوخت. ولی شما نادیده می گیرید.

_ چه بد!

_ناامید نیستم. بالاخره روزی هر آدمی در جیبش یک دستمال خواهد داشت. گلدوزی شده با گل‌های نسترن و یاس. غبار را از آینه‌های خانه‌ و شهرش می‌گیرد. آن روز تمام آینه‌های دنیا منجی را نشان می‌دهند. آن روز را می‌بینم که همه با دستمال‌هایشان در کوچه‌ها و خیابانها دست‌دردست هم با ملودی که آینه‌ها می‌نوازند می‌رقصند… و توانستن می‌شود شعری که با هم سرود می‌کنند و می‌خوانند. آن روز دیگر کسی منتظر آمدن منجی نیست. منجی‌های تصویر شده در آینه در جایی جمع می‌شوند و با هم غبار دستمالهایشان را می‌تکانند در چاهی بزرگ. بعد آبهای روان را رها می‌کنند که چاه را پر کند. آب که به غبارها برسد قصه‌ها و افسانه‌هاشان هم گِل می‌شوند و ناکارآمد. گِل‌ها دیگر غبار نخواهند و توان پنهان کردن منجی را در آینه نخواهند داشت.. آن روز را می‌بینم!

_دستمال من کو؟

_دستمال تو این کلمات هستند که اینجا نوشتم. بیا. گلدوزی‌اش کن. آینه‌های خانه‌ و شهرت منتظرند..

 


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *