معنای زندگی

و می‌گوید:” تو رفتی دستت رو زدی و برگشتی دیگه نباید از چیزی بترسی و چیزی نگرانت کنه. ” آره می‌خواهم اینطور فکر کنم اما نمی‌توانم . چون آخرین باری که فکر کردم با دستاوردهایم هر اتفاق دیگری بیفتد نمی‌تواند تکانم بدهد با دماغ توی دیوار سرطان خوردم. پس نمی‌شود گفت ته تلخ زندگی را چشیده‌ام چون آنقدر زندگی عجیب است که ممکن هر لحظه ورقی رو کند که به خودم بگویم سرطان که پیش این ماجرا سرماخوردگی بیش نیست.

اما برای ادامه زندگی نیاز به معنا دارم. معنایی که هر لحظه بتوانم تجربه‌اش کنم و ردی از آن توی هر لحظه‌ام باشد تا بچشمش؛ تا بتوانم ادامه بدهم. خوب من زنده ماندم و دارم یک سری دردها را تجربه می‌کنم و حسرت چیزهایی که از دست داده‌ام و می‌دانم در آینده نمی‌توانم دیگر داشته باشمشان. آیا این زندگی ارزش ادامه‌دادن داشت و دارد؟ آن معنا چه می‌تواند باشد که هر لحظه بتوانم به اندازه یک جرعه از آن بچشم و لبخندم را دهن‌کجی کنم برای بدرقه دردهام؟

آیا می‌تواند نوشتن باشد؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *