احتمالا شما هم مثل من بارها برای خودتان برنامه پیادهروی گذاشتهاید. زمانی اینکه از فلان نقطه به نقطهای دیگر بدون هیچ هدفی بروم برایم کسلکننده بود.
در پیادهروی به همه چیز فکر میکردم به غیر از پیادهروی. حتی زمانهایی نمیدانستم به چه فکر میکنم و به صورت اتوماتیک مسیر را طی میکردم تا به مقصد که رسیدم تازه متوجه میشدم رسیدهام.
بعضی وقتها که حتما کتاب صوتی، پادکست و موزیک را باید توی گوشم روشن میکردم تا بتوانم مسیری را پیاده بروم. انگار نمیتوانستم با افکارم تنها باشم. هندزفری یکی از ابزارهایی بود که میخواستم صدای ذهنم را خاموش کنم.
اما با خواندن یک مقاله فهمیدم که میشود یک مسیر کسلکننده را با مراقبه طی کرد.
هر راهی هر خیابانی هر کوچهای در این جهان میتواند مسیر مراقبه من باشد.
نسخهی خودم را از تکنیکی که مقاله گفته بود طراحی کردم. این مراقبه مانند تکنیکهای تنفسی به یک نقطه تمرکز نیاز دارد تا در لحظه حال خودم را نگه دارم که هر وقت ذهنم پرش دارد با این نشانهها به لحظه حال برگردم. هر بار با خودم قرار میگذارم این نقطه تمرکز چیزی متفاوت باشد. مثلا حس تماس کفشهایم و زمین، دست زدن به دیوارهایی که دارم از کنارشان رد میشوم.
با سرعتی پایینتر از حد معمول راه میروم.
طوری قدم بر میدارم که انگار با پاهایم به زمین بوسه میزدم.
به بدن خودم توجه میکنم.
به نحوه قدم برداشتن و اینکه چطور دستهایم را تکان میدهم. وزن بدن خودم را روی زمین حس میکنم. زمانهایی که مراقبه میکنم به ریتم نفس و سرعتش توجه میکنم اینجا هم همین کار را انجام میدهم. به نگاه کردنم توجه میکنم. اینکه دوست دارم موقع راه رفتن سرم بالا باشد یا پایین. در این مقاله گفته شده بود انتخاب هر کدام از اینها وضعیت روحی مرا نشان میدهد. اما توضیح مفصلی نداده بود. وقتهایی که ناراحت هستم ترجیح میدهم سرم پایین باشد و با کسی چشمتوچشم نشوم. حتی عینک آفتابی در روز ابری را هم امتحان میکنم. وقتهای خوشحالی و منفعل بودن سرم بالا است.
لبخند میزدم آرام راه میروم و نفس میکشم.
چند دقیقهای با این تمرین مسیرم ادامه میدادم تا مرحله دوم شروع شود
آگاهانه به اشیا اطرافم نگاه میکنم.
با چشمانی باز و گشوده. ما آنقدر به مسیرهایمان عادت کردهایم که تمام آنچه میبینم برچسبهای ذهنی عاری از عمق و زندگی است. سعی کردم احساس کنم برای اولین بار است که در این جهان این اشیا را میبینم. در مسیر به درختهایی برمیخوردم که هیچ وقت ندیده بودمشان یا دیوارهای آجری قدیمی که دوست دارم، مغازههایی که هیچوقت نمیدانستم چه اجناسی دارند.
برای اینکه چیزهای اطرافمان خود واقعیشان را برای ما آشکار کند باید نظرات و برچسبهایی که بر آنها گذاشتهایم را کنار بگذاریم. این دقیقا جملهای بود که در مقاله نوشته شده بود.
توجه به صداها.
صحبتهای مردم، اتومبیلها و یا حتی صدای کفشهایم است. به همین شکل بوهای اطراف را هم به آن توجه میکنم. رایحه گلها یا نان و شیرینیفروشی و احساسی را که در من ایجاد میکنند را مشاهد میکنم. فقط مشاهده.
دیدن این احساسات و درک آنها گفتگوی ذهنی و پرش آنرا خاموش میکند.
توجه به هرگونه احساس جسمی و روحی که دارم.
وقتی احساس جسمی نهخوبی را میبینم به آنها فکر نمیکنم فقط آن را قبول میکنم و اجازه حضور به آن میدهم. مثلا احساس غم و یا خشم.
به خودم میگویم ذهنش کارش به همه جاسرک کشیدن است من میخواهم همین لحظه اینجا باشم.
همیشه با خودم میگفتم زمان صرف شده برای رفتن از یک مکان به مکان دیگر بیمعنی است. چطور میشود از آن استفاده کرد؟
این روش مراقبه به من کمک میکند تا سریعتر به سمت زندگی بدون استرس هم بروم. بدانم همیشه مقصد مهم نیست و مسیر حتما زیباییهای خودش را دارد. در هر مسیری..
همه زندگی مقصد نیست. اگر دقت کنیم بیشتر زندگی مسیر است پس چرا نتوانم از آن لذت ببریم؟!