امروز حالم خوب است. فقط دیشب یا بهتر است بگویم صبح زود خواب عجیبی دیدم. ولی الان خوبم. نشستهام که تا بیست دقیقه فقط بنویسم. امروز نشستم و برنامهریزی جدیدی روی کاغذ ریختم. کاری را که بیشتر از یک سال است انجامش را به تاخیر انداختهام را هم توی برنامه گنجاندهام. که نیمساعت در روز را حتما انجامش بدهم.
هوا هوای پاییزی است. نشستهام پشت میزم با پنجره نیمهباز و دری که بازتر از آن است تا بنویسم. نمیدانم چرا موقع تایپ کردن به جای مینویسم تایپ میکنم مینویسیم. هنوز بعد از این همه مدت یاد نگرفتهام چطور پشت این میز و صندلی غولسان خودم را جا بدهم. موس و کیبورد اضافه هم چیزی اضافی هستند که اسمشان با خودشان است. روی میز هنوز جای ثابتی برای آنها پیدا نکردهام. صندلی اهرمش بالا است. یکی از پاهایم زیر رانم است و یکی هم آویزان و دارد تاببازی میکند. تاببازی پایم مرا به یک چالش دعوت کرد. “چالش ساخت سرگرمیهای کوچک در کارهای روزمره”. اینکه در هر کاری جایی از آن را بگیرم و با آن سرگرمی برای خودم درست کنم. مثل همین پای راستم که حالا در حال تاببازی است. تا هم کارم به تفریح تبدیل شود و هم من لحظه، کار و زندگی را تماما زندگی کرده باشم.
به این فکر میکنم برای اینکه که زندگی را تماما زندگی کرده باشیم علاوه بر اینکه کارهای مورد علاقهمان را انجام میدهیم میتوانیم توی همان کارها چیز کوچکی برای تفریح پیدا کنیم. تفریحاندرتفریح!
همچنان پایم از صندلی آویزان است و چقدر حس کودک بودن دارم. یاد گذشتهها افتادم، زمانهایی که به جایی میرفتیم و پایههای صندلی بلند بود و من با پاهای آویزانم از صندلی بازی میکردم. ساعت فکر میکنم نزدیک ده صبح است. پنج دقیقه دیگر ماراتون نوشتن من تمام میشود. میخواهم تا آخرین ثانیه در این ماراتن نوشتن و کودک بودنم باایستم و البته زندگی کنم. بین کلمات و بین تاب پاهایم. ماراتن این لحظههای زندگیام.
هر پروژه زندگی خودش یک ماراتن است اصلا. ماراتنی با یک شرکتکننده. خودمان. بساطش را فراهم کنم و زمانی که سوت آغاز را زدیم تماما باشم و زندگیاش کنم تا سوت پایان. پا گذاشتن روی خط پایان و نفسزدن آخرش یک دنیا میارزد.
موزیک پسزمینه همین صدای دکمههای کیبورد است و گاهی نجوای خودم که کلمهها را هجی میکنم. از فقدان عطر قهوه میگویم که مدتی هست دیگر صبح زود روی میز کارم نیست تا به پسزمینه این کلمات و این ماراتن اضافه شود. صدای گنجشکانی که انگار در حال مشاجره هستند از پنجره خودش را میاندازد روی کتابی که گوشه میز جا گرفته. حواسم مینشیند روی کتاب و فصل آخری که نخوانده رها شده.
ساعت ده شد.
ماراتون تمام!
نوش جانت زندگی دختر…