“سالهای زیادی از جنگ گذشته بود که یه رزمندهای بهم گفت هنوز لبخند شاد منو یادشه. درحالی که اون فقط برای من یک مجروح عادی بود، حتا قیافهاش هم تو ذهنم نمونده بود. بهم گفت که این لبخند اون رو به زندگی برگردوند، از اون دنیا… لبخند زنانه…”
جنگ چهره زنانه ندارد، سوتلانا آکساندرونا آلکسیویچ.
کسانی که مرا میشناسند همیشه بهم گفتهاند قشنگ میخندم یا اگر هم نگفتهاند با خنده من خندهشان گرفته و زل زدهاند به صدای خندهام. درد نهال خندهام را خشک کرده اما با خواندن این پاراگراف ریشهاش کمی تکان خورد. آبش میدهم با نوشتن که دوباره زنده شود. برای خودم، برای اطرافیان و برای زندگی..
مدتی هست درگیر خواندن این کتاب هستم. میگویم درگیر چون دوست ندارم تمام شود. هم دارم صوتیاش را توی طاقچه میشنوم و هم کتاب کاغذیاش را خریدهام. همه درد میکشم هم لذت میبرم. مگر زندگی چیزی غیر از ترکیب این دو است؛ بدون مرزی مشخص؟
این کتاب را به نظر من هر زنی باید بخواند. نه؛ هر انسانی_ چه مرد چه زن_ که فکر میکند روح زنانه دارد باید این کتاب را بخواند. هر انسانی که با ناامیدی و افسردگی دستبهیقه است باید این کتاب را بخواند. هر کسی که یک بیماری مزمن وبال زندگیاش شده و روزمرگیاش را مختل کرده باید این کتاب را بخواند. هر کسی که توی مقطعی از زندگی گیر کرده؛ دارد با شرایطی مبارزه میکند و مدام با خودش درگیر است و از خودش مدام و مدام سوال میپرسد که آیا این زندگی ارزش جنگیدن دارد یا نه بهتر است این کتاب را بخواند.
ما… مردم ایران، زنان و دختران و هر انسانی که احساس میکند در بند است باید این کتاب را بخوانند.
این یادداشت نصیحت بود. چون مامن این روزهای من همین کتاب است. در جنگ جهانی دوم روح زنانه در عادتهای کوچک زنان میدمید، چراغ زندگیشان را روشن نگه میداشت و پرچم زندهماندنشان را علم میکرد. خودشان نمیدانستند که چه جادویی دارند اما از آن استفاده میکردند.
دوست دارم یک جستار از این کتاب و تجربه مواجهه و مقابلهام با سرطان بنویسم. من این کتاب را بارها و بارها خواهم خواند.