به وقت خواب و لالایی و قصه
پدرانگیاش
باران را با موهام
گیس، خیس میبافد؛
زیتون را از نوک کبوتر مانده در درگاه خورشید میگیرد و رویشان میکارد
تا پیراهن بلند و سفیدم را هلههلهیِ تبارِ رنگینکمان کند.
بنفش و زیتونها که بهم میرسند
قصهی بیداری شروع میشود
به ردیف سبز لباسم
کبوتران نشسته میخوانند.
در آوازشان و رقص رنگهای لباسم تا ضیافت تولد زیتونها
چینچین
شعرِ متولد شده آینه میشود؛
با موهام که بنفش شدهاند،
بیداریام
و
لبخندش.
لالاییاش در گوشم مبارکی تولد زیتونهای آویزان به موهام میشود به وقت بیداری.
در خوابم کبوتران برای ذوب شدن در خورشید از هم پیشی میگیرند
و من که نشستهام در باران بعد از آفتاب
با مشتهای خیسِ پر از زیتونِ گیسهام
و
نامگذاری آنها با نام عزیزانم.