کی با جهان قهر کردم؟ نمیدانم.
شاید وقتی زل زدم توی صورت سیاهی که اتفاقی و لحظات آخر دکتر توی مانیتور پیدا کرد؛ شاید وقتی تیغ جراحی را روی پوست تنم حس کردم وقتی که مثلا بیهوش بودم اما نبودم؛ شاید وقتی که دکتر وقت جراحی دوم را داد و توی چشمهام گفت: هر چه دوست داری گریه کن؛ شاید توی بیخوابیهای چند شب بعد از جواب پاتوبیولوژی؛ یا شاید شب اولین جلسه شیمی درمانی وقتی که رگههای درد پیدا شدند و خیلی شاید دیگر… هر کدام از اینها خودشان روایتهایی هستند.جمع استیصال همه این شایدها شد اینکه با جهان قهر کردم. منی که هر لحظهی این جهان را حساب شده میدیدم حالا نمیخواستم اصلا توی صورتش نگاه کنم چه برسد به اینکه بهش حق بدهم.
یکی از همان شبهای بیخوابی که قوز کرده بودم و لبه تخت دست به چانه نشسته بودم و به سیاهی جلوی صورتم خیره شده بودم با خودم گفتم: هیچی توی این دنیا حسابکتاب نداره و تمام باورهایی که آجربهآجر توی این هفده سال ساخته بودی کشک بودن که نقطه ویرگول سابیدشون و باهاشو آش رشته درست کرد و تمام دکترها و اهل فامیل رو جمع کرد دورش که ازش نوش جان کنن. معلق بودم چون به جایی وصل نبودم. چون قلابهام را از باورهام رها کرده بودم. اما این تعلیق ترسناک بود و باعث میشد کندتر و سختتر و زجراورتر لحظات را بگذرانم.
باید چیز جدیدی پیدا میکردم. آرزو؟ هدف؟ نداشتم .. تمام این سالها تلاش کرده بودم در بیآرزویی زندگی کنم، موفق بودم و خوشحال وراضی. کی فکرش را میکردم این مدل زندگی ممکن است جایی دیگر کار نکند؛ که راه را سختتر کند.
باید باور میساختم. اما مگر میشد توی اوج بحران باور ساخت؟ آدمها توی بحران از چنگ انداختن به باورهایشان برای کمی راحتتر طی کردن مسیر استفاده میکنند که گذر کنند که راحتتر گذر کنند، اما انگار همیشگی نیست؛ نه برای همه آدمها و نه برای همه اتفاقات. من توی نقطهویرگول فهمیدم ممکن است باورها کار نکنند و احتمالا توی قاب بودهاند و زده به دیوار زندگی، یا اصلا توهم بوده تکیهدادن به باورها.
به داشتههایم فکر کردم؛ پول، خانه، ماشین و شغل مورد علاقه نداشتم، چیزی از خودم توی این دنیا نداشتم. اما خانواده داشتم و یاری. قلابم را گیر دادم به آنها؛ به دوستداشتنشان. بارها و بارها توی این چند ماه با دیدنشان، با حرف زدن با آنها، لمسشان با سرانگشتانم و به اغوش کشیدنشان این قلاب را محکمتر گیر دادم. کار کرده. دارد کار میکند که اینجا هستم و از نقطه ویرگول میگویم.
پینوشت: سرطان برای من نقطهویرگول زندگیام شده و توی نوشتههایم اسمی ازش نمیبرم.