شیوا روشنی

عضویت در خبرنامه

نوشته‌های پیشین

قلابم به زندگی از شب زلزله تا حالا تغییر کرده است

دیشب با م دوستم تلفنی حرف زدیم؛ از بیماری و چالش‌هاش گفتیم و احساس‌هایی که داریم و مدام تغییر می‌کنند. از استیصال و تجربه‌هایمان گفتیم و بغض کردیم و گریه سر دادیم؛ ناامید شدیم و در آخر مکالمه خندیدیم و امیدوار از ملاقه‌ی آب جوش پیرزن حرف زدیم. توی حرف‌هام یاد زلزله سال 96 تهران افتادم. ساعت از دوازه گذشته بود و من در حال مراقبه با سنگ چاکرای قلب بودم که صدای بهم‌خوردن آهن‌ها و لرزیدن زمین مرا پرت کرد سمت در که بروم و خانواده را بیدار کنم. حالا بماند که تاج هرم سنگم بخاطر افتادن روی سرامیک لب‌پر شد. همه اهالی تهران و کرج آن شب و بعد از زلزله بیرون زدند که شب را توی پارک‌ها بخوابند. بابا گفت کمی وسیله برداریم. یک کیف بزرگ داشتم که هیچ‌وقت پر نمیشد اما آن شب پرش کردم؛ با کرم‌های آرایشی بهداشتی و سنگ‌های چارکراهام. بابا حوصله‌اش سررفت و ما حوالی ساعت سه صبح به خانه برگشتیم. با یک لیوان چای سبز و یک کلاه قرمز و زدی که داشتم می‌بافتم پای تلویزیون نشستم. از ترس خوابم نمی‌برد چکار می‌توانستم انجام بدهم؟ واقعا هیچ کاری. چشمم به کیف کنار در ورودی افتاد. با خودم گفتم یعنی من تمام دارایی‌ام این کرم‌ها و سنگ‌ها هستند؟ کرم‌ها گران بودند و سنگ‌ها از هند آمده بودند.

تا مدت‌ها به آن شب و دارایی‌هایم می‌خندیدم. اینکه وسط زلزله و شاید بی‌غذایی این دو دسته ملزوماتم به چه کارم می‌آمدند؟ این مهم نبود به چه کار می‌آیند این مهم بود که دوستشان داشتم و با سرگرم شدن بهشان و استفاده از آنها حالم خوب بود. م گفت آنها تو را به زندگی وصل می‌کرده‌اند. با بغض گفتم اگر حالا این اتفاق بیفتذ هیچ‌چیزی ندارم که با خودم از خانه بیرون ببرم. قلابی ندارم که مرا به زندگی وصل کند. م گفت تو نوشتن را داری که به زندگی وصلت می‌کند. موقع خواب دیدم اگ این اتفاق بیفتذ دوست دارم دسترسی‌ام به وبلاگم را از دست ندهم و اینجا بنویسم. م درست می‌گفت. همین حالا که دارم این کلمه‌ها را تایپ می‌کنم تمام تنم خیس عرق است و دچار حمله گرگرفتگی شده‌ام اما دارم می‌نویسم و بادبزن را برنداشته‌ام که خودم را باد بزنم و رشته کلام از دستم در برود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *